#به_سادگی_پارت_52


کژال دختر خوبی بود... مهربان بود ...ارام... و بی تفاوت... مثل سینا... نمیتوانستم به خاطر بودن کنار بامداد سرزنشش کنم...

لباس عوض کرده موهای خیسم را بافتم ... از اتاق که بیرون امدم هنوز نگاه بامداد شرمنده و کلافه بود... همه جوره دوست داشتنی بود...

کوزه ی شکوه جون را که دادم ...از فرط شوق و ذوقش همه امدند پذیرایی... :مرسی عزیز دلم ... چقدر این دوست داشتنیه... میذارمش تو اتاقم همیشه یاد تو فرشته ی مهربون بیفتم...

- ناقابله شکوه جون ... صرفا جهت یادگاریه... باید ببخشید

- این حرفو نزن عزیزم که خیلی برای من ارزش داره...

کژال امد کوزه را گرفت... : کار خودته فدرا جون ؟

- بله

- خیلی قشنگه ...نه بامداد ؟ ... دوست داشتم منم یه دونه داشتم...(بامداد یک نگاه به کوزه میکرد یک نگاه به من... انگار این فدرا با ان فدرای خوشحال که عینک جغد دانا میزد فرق داشت)

- دفعه ی اینده یه دونه براتون میارم...

- جدا ؟ ...خیلی لطف میکنی ... خوشحال میشم..

- خواهش میکنم... ترانه و ادرینا دست در گردن هم امدند... : بامداد بهرنگ اینا هم رسیدن... بریم یه دست والیبال بزنیم ...

کژال : بریم ... والیبال از این شوخیهای شما بهتره...

من با کژال و بامداد ، نیما و ادرینا در یک گروه بودیم ، بهرنگ ، ترانه ، هانیه ، ارسلان و سیاوش مقابلمان ...

اقای ارین و عمو هاروت روی صندلی پیپ میکشدند و داوری میکردند...

کژال بیشتر میخندید تا بازی کند... بامداد و نیما قوی تر بودند اما من هم والیبالم بد نبود... میخواستم پنجه بزنم که پرت شدم 1 متر انطرف تر... این دفعه ی دوم بود...بامداد مثلا امده بود برای من توپ گیری کند...زده بود خودم را ترکانده بود... همه بالای سرم جمع شده بودند ... بامداد از اضطراب کبود شده بود... همانطور که روی زمین دراز شده بودم سرم را بغل کرده بود: بخدا من اصن شما رو ندیدم...امروز انگار روز من نیست...نمیدونم چرا اینطوری میشه...واقعا ناراحت بود...ناخواسته زده بود من را له کرده بود...

- اشکال نداره ندیدید منو ... (خندیدم... همیشه وقتی زمین میخوردم میخندیدم... )

مامان دوان دوان خودش را به حیاط رسانده بود...اگر کسی جز بامداد بود شاید یک داد حسابی سرش میکشید... بعد از سانحه دیگر کسی بازی نمیکرد... بامداد حالش گرفته بود... همه داخل ویلا جمع شده بودند... تمام نحسی 13 به در یکجا من را گرفته بود... دوست نداشتم روزشان زهر شود... سرم درد میکرد اما میگفتم و میخندیدم... مامان مدام سر میزد و حالم را می پرسید...خواستم گوشی ام را بیاورد...

سینا پیام داده بود ... : فدرا جان خوبی ؟ چه میکنی با 13 به در ؟

romangram.com | @romangram_com