#به_سادگی_پارت_51


تمام حرفهای استاد از وقتی برگشته بودیم ذهنم را درگیر کرده بود... اما منطقی فکر کردن به سینا انهم وقتی پیام داده بود که فدرا جان کرمانشاه جای قشنگیه و وجود اینهمه کارگاه ساز با یه عالمه تار و تنبور و سه تار قشنگترش کرده...بدتر که گفته بود کاش تو این سفر تو هم همراهم بودی... با شناختی که از روحیت دارم فکر میکنم بهت خوش میگذشت بسیار بسیار سخت بود... کدام دختر 23 ساله ی بی عاشقانه ای بود که این لفاظی های سینا را منطقی تعبیر کند ؟ ... من که نمیتوانستم. ! ..خانواده ی ارین 2 روز بود از شمال برگشته بودند که شکوه جون برای سیزده به در همه را به باغ کرجشان دعوت کرده بود... ترانه و هانیه و بقیه هم بودند...اما کژال را مطمئن نبودم... سینا از بامداد پررنگتر شده بود... یعنی وجود کژال و حرفهای جدید سینا اینطور کرده بود... اما هنوز هم مردانه های بامداد برایم شیرین بود... در دلم جدال شده بود بر سر سینا و بامدادی که هیچکدامشان را نداشتم...





کوزه ی بامداد را هم کنار گذاشته بودم ...اما امروز روز دادنش نبود... شاید کژال هم می امد ...

در فرصت بهتر کوزه اش را میدادم... کتانی رنگی پوشیده بودم با گرمکن ... برای باغ بهتر بود...

دلم برای شکوه جون و مهرش تنگ شده بود...برای بامداد هم ...

از ماشین که پیاده شدیم صدای جیغ ترانه می امد ... سرم را بالا کردم که ببینیم اوضاع از چه قرار است... سر بالا کردنم همانا و خالی شدن آب روی هیکلم همانا... حتی نتوانستم چشمان از حدقه در امده بامداد و جیغ ترانه را هضم کنم ... ...

مامان خواست خودش را قاطی شوخی جوانها نکند... با خاله ژاکلین و عمو هاروت رفتند داخل... ادرینا با لبخندی که نمیتوانست جمع کند جلو امد: ای وای چی شدی فدرا ؟ ... بامداد بالاخره جلو امد... : ببخشید فدرا جان ... من میخواستم ترانه رو خیس کنم... واقعا متاسفم...

- نه مساله ای نیست پیش میاد دیگه...

ترانه جلو امد : قربونت برم که انقدر مهربونی خب الان با این پیشامد تمام لباسای تو خیس شد که... بامداد چپ چپ نگاهش میکرد...عصبانیت را ته چشمانش می دیدم... دوست نداشت مردانه هایش در حضور من پسرانه شود...

دوست نداشتم ترانه به رویم بیاورد که انقدر مردانه های بامداد را دوست دارم که حتی خیس کردنش را هم به دل نمی گیرم... چون بامداد بود به رویم نمی اوردم که از چسبیدن لباس خیس به تنم متنفرم... فقط لباسها را از تنم دور میکردم... صدای بامداد در امد: من و کژال از دیروز اینجاییم بفرمایید تو شاید کژال لباس داشته باشه بهتون بده...

پله های ویلا را که بالا رفتیم کژال با تاپ و شلوارکش ظاهر شد... دعا دعا میکردم لباسهایی که اورده مثل لباسهای تنش نباشد...

- سلام فدرا جون... تو چرا این شکلی شدی...

- سلام ... بامداد نگذاشت ادامه حرفم را بزنم..:میخواستم ترانه رو خیس کنم اشتباهی ریختم رو ایشون...

ترانه شیظنت امیز گفت : اشکال نداره بامداد جان ...عصبی نشو اب نطلبیده مراده... فدرا هم مهربونه دعوات نکرد...

بامداد با نگاهش برای ترانه شاخ و شانه میکشید... کژال نزدیکم امد رو به بامداد: هی بهتون گفتم نکنید... من جای فدرا بودم جفتتونو میکردم تو استخر حالتون جا بیاد... بامداد پریشان شده بود...

بامداد: کژال لباس اوردی بهشون بدی ؟

- اره بلوز شلوار دارم... فدرا جون بیا بریم .

romangram.com | @romangram_com