#به_سادگی_پارت_47
ادرینا هم که دیگر گارن دار شده بود در هپروت سیر میکرد...
- فدرا من عصری میخوام با احسان برم بیرون... دارم میام خونه شما عید دیدنی حواست باشه
- باشه کی زنگ بزنم خونتون بگم با سارا کار دارم دقیقا ؟ ادرینا هم بلافاصله : اخ اخ ..اره سارا منم میخوام با مامان بیام خونتون عید دیدنی ...
- مسخره نشید دیگه... پس فردا شمام که خواستید با مِستراتون تشریف ببرید بهتون میگم...
- عزیزم خودت داری میگی مِستر ... احسان اخه مستره ؟
- چشه بیچاره ؟
- نه ... ولی خدایی احسان بچه بدی نیست سارا اگه تصمیمت جدیه مرد زندگیه...روش فکر کن..
- من که خودم میدونم ...بابا هی میگه از لحاظ فرهنگی به هم نمیخوریم و ...
- خب اونم مهمه چون فردا میخواید با خانواده های هم رفت و امد کنید... اما به نظر من به جای این رفت و امدای قایمکی و بی سر وته با بابات صحبت کن یه بار احسانو ببینه به نظرم اونقدر غیر منطقی نیست..
- سارا ، راست میگه این ننه فدرا ... گوش بده
- باشه حالا شاید بهش گفتم
- میگم ادرینا زنگ بزنم ترانه بریم ببینیمش... اصن ازش سراغی نگرفتیم...
- اره فقط بعدشم زنگ بزن ژاکلین جون عزیزم... لبخند ژکوند تحویل من داد... ترانه را گرفتم
- سلام بر زیگموند فروید زمان ... فدرا خانوم بی معرفت
خنده ام گرفته بود...: سلام ترانه جون ...اگه من فرویدم پس تو هم پیکاسوی عصری...
- والا من که از خدامه باشم... به کجای دنیا بر میخوره... اصن این بشر عادت دارن..تا طرف نمیره ادم حسابش نمیکنن... منم پس فردا که مردم معروف میشم... بیاید با من عکس بگیرید فردا مستندات داشته باشید که منو میشناختید...
- اره دیگه ... منم فهمیدم ما داریم کفر نعمت میکنیم ... وجود شما رو در کنارمون غنیمت نمیشماریم...میخواستم ببینم اگه وقت داری همو ببینیم
- بله بله... من در خدمتتون هستم... خانواده رفتن عید دیدنی... تشریف بیرید منزلمون
romangram.com | @romangram_com