#به_سادگی_پارت_45


...

خاله ژاکلین و ادرینا که رفتند مامان هم رفت استراحت ... : اقا یوسف به نظر تو وضع من همینقدر که ادرینا میگه اسفناکه ؟ ... حالا دیگه در اون حدم نیست که... تازه 23 سالمه... اقا یوسف فقط گوش میکرد... بقیه فقط حرف میزدند...

...

- چی شد که تصمیم گرفتی بیام کاخ گلستان فدرا جان ؟

- دلیل خاصی که نداشت گفتم اینجا خیلی قشنگ و هیجان انگیزه...بعدشم میتونیم بریم کافه نادری شاتو بریان بخوریم

- به به ...خیلی هم خوب... واقعا روحیت لطیفه

کنارم که قدم برمیداشت ارام بود وساکت... دوست داشتنی شده بود... فکر میکردم شاید باید به بعضی ها فرصت میدادم... شاید سینا انقدرها هم بد نبود... میشد دوستش داشت...

- خب فدرا جان چرا کنار درست اون کاری رو که دوست داری شروع نمیکنی ؟ ... دوست داشتی یه کافه قنادی باز کنی

(دوست داشتم بگویم پول کلان میخواهد که ندارم به علاوه هزار مشکل دیگر...اما میدانستم سینا از ان دسته ادمهایی ست که مادیات برایشان مهم است...البته تمام سعیش را میکرد که بگوید نیست...اما موفق نبود... مثل بامداد که کژال را با ان خانه مجردیه لوکس و ولنتاین پارتی هایش انتخاب کرده بود...اصلا برای همه بود...)

- خب به همین سادگی نیست... خیلی دوندگی داره...مجوز و پیدا کردن جا و هزار تا دردسر دیگه که من الان نمیتونم دنبالش برم

- باشه ... ولی همینطوری پیگیر باش ...از کنار رویاهات راحت نگذر ... روحیه تو بکره... حفظش کن...

(سینا هم حرفهای ارامش بخش میزد)

اینجا دیگر نمیخواستم سفارشات خنده دارش را رو کند: اینجا فقط باید شاتو بریان بخورید... همه از اون سر شهر واسه همین میان اینجا...

- چشم هرچی شما دستور بدید...ما به انتخاب شما اطمینان داریم... لبخند زد

(حرکات جدید رو میکرد... یعنی قبلا هم بلد بود ؟ )

- اختیار دارین...

- از اونروز همش فکر میکنم عجیبه تو یه دختر 23 ساله ...که دانشگاه رو تجربه کردی ...کار هم میکنی اینطور ساده مونده

- چرا ؟ چیش عجیبه ؟

romangram.com | @romangram_com