#به_سادگی_پارت_43


(از انچه فکر میکردم 2 سال بزرگتر بود)

- خب دارید پیر میشید دیگه... به فکر باشید خب... همه را با خنده میگفتم...

- به فکر که هستم اما تا حالا هیچکدوم نشده...

- اُه اُه ...مگه چند نفر بودن ؟

- خب بالاخره کسایی بودن... با 34 سال سن اگه کسی تا حالا نبوده باشه عجیبه...

(خب راست میگفت)

- خب چرا نشده ؟

- پیچیدست فدرا جان ...ادما اول جذبت میشن ...اما یواش یواش وقتی خیالشون راحت شد ساز مخالف کوک میکنن

(مهم نبود سینا بود... دلم برایش میسوخت... یعنی این سینای خونسر مغرور هم رابطه ای داشت و شکست خورده بود) دست روی دستگیره ماشین گذاشت.: حالا یه روز دیگه باز همو میبینیم در موردش صحبت میکنیم...

یعنی میخواست بگوید در مدتی که ایران است قرار است باز هم را ببینیم... حرکاتش خاص شده بود... درخواست میکرد دفعه ی بعدی در کار باشد... غرورش را هم حفظ میکرد... مردانه ی جالبی بود...





- یعنی فدرا تو نمیدونی اصن انقدر این انسان برازنده بود... برازنده بود...که دیگه نگم...

- عجبا ...به همین راحتی سروش رو فروختی

- از تو بعیده عزیزم ... سال دیگه روانشناس میشی ...اونوقت هنوز نمیدونی ادم باید در کنار عواطفش تفکر نقاد داشته باشه...من و سروش دینمون فرق میکنه... من الان جوانبو بررسی کردم دیدم باید واقع بینانه گارن رو انتخاب کنم

...بله بله استاد میفرمودید

- باور کن فدرا راست میگم... تو هم اگه بخوای همینطور کمال گرایانه ادامه بدی پس فردا شده 30 سالت اونوقت حسرت همین مسعود و امیرحسین دودی رو میخوری !

- اِاِاِ ...ادرینا دیگه انقدر هم وضعم خراب نیست که...

romangram.com | @romangram_com