#به_سادگی_پارت_42
- کار خاصی نمی کنم ...همش دانشگاهم و اموزشگاه و موسسه
- هنوز نمیخوای یه نفرو تو زندگیت راه بدی ؟
(حداقل کمی مقدمه چینی میکردی... روانپزشک بود و پیچیده... )
- خواستن که میخوام ولی هنوز ادمشو پیدا نکردم
- ادمش کیه ؟
حالا اگر گذاشت این چای از گلوی من پایین برود
- خب یه ادم معمولی...
- ژله هایش را دست نزده بود... بستنی را هم انقدر بازی بازی کرده بود اب شده بود...
- خب ادم معمولی که زیاده... لابد معمولی نیست که پیداش نکردی
- خب شاید هم معمولی نباشه ... ولی خب خارق العاده هم نیست... چنگالم را برداشت تکه ای پای در دهانش گذاشت... بعد هم فنجان چایم را برداشت... : این پای چه خوشمزه است... انگار همیشه انتخابای تو بهتره...
دومین بار بود که از فنجانم می نوشید... سینا هیچ کاری را بی دلیل نمیکرد... چه چیز را میخواست بفهماند که با چنگال و فنجان من میخورد... عمق چشمانش چیزی میگفت... اما نامطمئن...بازی میکرد ...انهم روانی... بازیهایش شیرین بود... دوست داشتم کسی از فنجانم بنوشد اما اینکه ان شخص سینا باشد...فکرش هم بعید بود...
- خب بگو چه جوریه... البته اگه دوست داری
- خب یه ادم جدیه... که سطح هوشی خوبی داره... مهربونه ...مردونست... حمایتگره...خوش اخلاقه و منو دوست داره...
(چشمانش می خندید... احساس میکردم چطور شده انقدر راحت از دخترانه هایم برای سینا می گویم...بلد بود چطور بازی کند): چرا میخندید ؟
- باورم نمیشه... هم ژنو هم اینجا دخترای زیادی میشناسم... همسن وسال تو ... اما تو شبیهشون نیستی...انگار همون فدرای 13 ساله ای ... بکر و معصوم...
شنیدن این حرفها از دهان سینای خونسرد بی اعتنا حس خوبی داشت...
چیزی نمیگفتم ... جرعه ی اخر چایم را هم سینا نوشید... پول میز را حساب کرد...از انموقع به بعد انتظارش را نداشتم... انگار جنتلمن شده بود... قدم زنان که سمت ماشین میرفتیم: شما چرا ازدواج نمیکنید ؟ سنتون کم کم داره زیاد میشه ها ؟ خندیدم... شیطنتم گل کرده بود... :راستی چند سالتونه ؟
- امسال میشم 34
romangram.com | @romangram_com