#به_سادگی_پارت_40


- نه میخواستم با بچه ها برم مسافرت اما دلم نیومد مامانو تنها بذارم

- بله ...خانوم پژوهش قدره این فدرا باید دونست ... دخترای الان به خاطر پدر و مادرشونم از تفریحشون نمیزنن

(نمی دانم از کی علاوه بر روانپزشک جامعه شناس هم شده بود ! )

مامان لبخند میزد...

در کمال خونسردی شام هم ماند...

- فدرا جان راستی شمارتو بهم بده...اینم خط ایران من ...

...

شب داشتم اقا یوسف را نوازش میکردم... از همان وقت که ادرینا اسمش را اقا یوسف گذاشته بود اینطور صدایش میکردم...

دینگ دینگ گوشی بود ... ادرینا که نبود...سارا هم شمال بود ... دنیا و فرداد هم که اهل اس ام اس دادن نبودند...

بهرنگ هم از وقتی خیلی خشک صحبت میکردم زیاد پیگیر نمیشد... فهمیده بود دختر چشم تیله ای خیلی راحت نیست... بهرنگ خوب بود... باشخصیت هم بود...اما مدل من نبود... مثل مسعود... مثل امیرحسین و همه ی کسانی که مدلمان فرق داشت...

شماره ی جدید بود... فدرا جان سلام... خواستم ببینم اگه فردا ازادی با هم بریم یه دوری بزنیم... ؟

لابد سینا بود... 3 ساعت هم نشده بود که از اینجا رفته بود...

- من برنامه ای ندارم... پس میام دنبالتون...

- لطف میکنی... میبینمت

- شب خوش...

میدانستم از فردا همه ی دوستان مامان و انجمنی ها در رفت و امدند... زنهای خودشیفته ی خوشحال که فکر میکردند سفیر صلح جهانی اند... بودن با سینا بیرون از خانه به مراتب بهتر بود

مانتو عبایی سفید پوشیدم با شلوار صورتی روشن و شالی گلدار با زمینه ی صورتی... سینا همه چیز را رصد میکرد و راحت درموردش نظر میداد...

- سلام بر بانوی سفید پوش... (مثلا داشت خوش سر وزبانی میکرد ! کارهایی که اصلا به سینا نمی امد)

romangram.com | @romangram_com