#به_سادگی_پارت_39






سوم عید بود... فرداد و دنیا رفته بودند کیش پیش وحید... من هم دوست داشتم بروم... وحید بوی جان فرانکو فرره میداد... مثل بامداد هم کژال نداشت... میشد نزدیکش رفت... شوخ بود...مهربان بود و دوست داشتنی... اما از ان دوست داشتنی های کمرنگ...

- فدرا پاشو لباس مرتب بپوش سینا داره میاد دیدنمون

- ای بابا ... ملت عید دارن ..ما هم عید داریم... بابا ما نخوایم ایشونو ببینیم چیکار باید کنیم

مامان رفت آشپزخانه ... حوصله ی غرغرم را نداشت...

سینا امده بود... پیراهن مردانه ی سرمه ای ... شلوار جین...ته ریش... نه از ان ته ریشهای دوست داشتنی...از ان ته ریشهای نامنظم... سوییس که بود مدام رنگی میپوشید و اصلاح میکرد ...ایران که امده بود شده بود درویش...

- خب سینا جان رسیدن به خیر... خوش میگذره ؟

- ممنون بد نیست...تازه چند روزه رسیدم ..هنوز خودمو پیدا نکردم... این چند روز همش به دید و بازدید گذشته...

- خب ایشالا که همیشه به شادی بگذره... چقدر میمونی ؟

- فعلا که 1 ماه از بیمارستان مرخصی گرفتم ... میخوام یه سفر برم صحنه کرمانشاه...به یه نفر سفارش دادم برام سه تار درست کنه... بعد هم اگه فرصت بشه یه سر میرم شیراز... شما جایی تشریف نمی برید عید ؟

- والا ما قرار بود بریم مسافرت ولی به دلایلی نشد متاسفانه ... اینه که امسال تهران می مونیم...

دوست داشتم مامان را ببوسم... از وقتی فرداد و دنیا رفته بودند گفته بودم ترجیح میدهم در تهران بمانم تا عیدم را با سینا سر کنم... مامان چیزی نمیگفت اما حالا خوب غافلگیرم کرده بود...

- عجب پس قسمت نشد من با شما برم مسافرت

- حالا ایشالا تابستون که اومدی یه سفر دسته جمعی میریم...

- بله... فدرا جان چطوری ؟ ... با تعطیلات عید چه میکنی ؟

- هیچی در واقع... بیشتر خونه ام ...فیلم میبینم ... کتاب میخونم

- عجب ... پس عید هم کنج عزلت گزیدی

romangram.com | @romangram_com