#به_سادگی_پارت_38


برای مامان دستبند خریده بودم ... کوزه نمیشد داد... برای دنیا هم اویز ساعت... فرداد کمربند چرم... میدانستم اهل کوزه و این هنری بازیها نیستند ...

همیشه موقع سال تحویل گریه ام میگرفت... نبودن بابا کنار هفت سین هنوز هم عادی نبود... فرداد هم که رفته بود تنهاییمان بیشتر به چشم می امد...

صبح با مامان به بابا سر زده بودیم... سبک شده بودیم...

مامان برایم ساعت خریده بود... تنها اعتیادم در 23 سال همین بود... همیشه میگفت نمیدونم اینهمه ساعتو میخوای چیکار ...ولی میدانست همین بیشتر از هرچیز خوشحالم میکند...

فرداد و دنیا اول می امدند به ما سر میزدند ...با هم دیدن مادرو پدر دنیا میرفتیم...سنشان زیاد بود ...مامان میگفت وظیفه ی ماست بریم... بعد هم میرفتیم پیش اقاجون و مامان جون ...

حتی خاله خاله بازیهای عید را هم دوست داشتم... اگر وقت میشد کلاس شیرینی پزی میرفتم ، دوست داشتم حتی شیرینی های عید را خودم بپزم ... فانتزی های دخترانه ی کوچک...

سینا بود... از حرف زدن مامان میفهمیدم... : به سلام ... سال نوی توام مبارک پسرم.ایشالا پر از سلامتی و شادی باشه ... اهان ..باشه تشریف بیارید خوشحال میشیم... حتما ...گوشی... از من خداحافظ

سینا برای من مساوی بود با استرس...:سلام ... مرسی... سال نوی شمام مبارک... ممنون ... خوشحال شدم ... خداحافظ...

بیشتر از این حرفم نمی امد...با سینا همه چیز سخت بود...

- فدرا خاله اینارو بگیر ... بعدم شکوه رو بگیر ما باید به اون زنگ بزنیم...

یعنی بامداد گوشی را بر میداشت یا رفته بود پیش کژال...

- سلام ... اقای ارین ... فدرا هستم

- سلام ...بله ...خوب هستید ؟

- ممنون ... زنگ زدم سال نو رو به شکوه جون تبریک بگم...

- یعنی به من تبریک نمیگید.. ؟ ...خندید... مگر بامداد با من شوخی میکرد ؟ ...

- اختیار دارید... سال نوتون مبارک... امیدورام سال خوبی براتون باشه...

- ممنون... به همچنین برای شما و خانواده... گوشی خدمتتون مادرو صدا کنم...

اصلا نفهمیدم به شکوه جون چی گفتم ... یعنی پیش کژال نبود... با من شوخی میکرد... سال نو را تبریک میگفت... عجب سالی بود ... ! باید یک کوزه هم به بامداد میدادم ... بامداد هم نباید مرا فراموش میکرد...حتی اگر کمرنگ بودم.. !

romangram.com | @romangram_com