#به_سادگی_پارت_34
- میگه امتیازت به حد نصاب نرسیده
- پس حالا حالاها درگیری
بامداد این بحث رو دوست نداشت ...مدام نوشیدنی اش را به لبش نزدیک میکرد...
دوست داشتم این شب کذایی تمام شود...
**
20 تا کوزه سفالی کوچک خریده بودم ... میخواستم تا عید رنگشان کنم ... برای عیدی... همیشه هراس فراموش شدن داشتم... میخواستم جوری جلوی چشم کسانی که دوستشان دارم باشم... حتی با یک کوزه ی فسقلی رنگی...
- فدرا تو میدونستی سینا واسه عید قراره بیاد ؟
- اره ایمیل زده بود... جوابشو دادم...
- زنگ زده بود ...میگفت اگه عید میریم مسافرت با ما بیاد
- چقدر هم که فرداد از اون خوشش میاد ... حتما...بگو فقط کجا دوست داری بری
- من سر در نمیارم فرداد چرا انقدر از بیچاره بدش میاد
- هم جنسن ... لابد یه چیز میدونه دیگه ...مگر نه مریض که نیست
- چه میدونم والا...
**
- سارا میگم تو چرا الکی ظرفیت دانشگاهو اشغال کردی... خب ازدواج کن برو سر خونه زندگیت دیگه
- بیا فدرا جون حرف بیخود زدی گوشیت زنگ زد... این یه نشانه است که چرت نگو
- الو ...سلام شهرزاد ..خوبی... بود حالا عجله نداریم که... بیرونم اگه کار داری بیام خونه...
سارا محکم زد پس کله ام ...ادرینا هم یک چشم غره ی حسابی رفت
romangram.com | @romangram_com