#به_سادگی_پارت_33
- خب پس حله ... میبینمت...
- بله ! !
کژال هم بود ... یک دختر بلند قد که به زیبایی ترانه و هانیه نبود... اما همین که بامداد انتخابش کرده بود یعنی خاص بود... ! سیگار هم می کشید که برای دوست دختر بامداد جدی کمی عجیب بود... من که یکبار پیش دنیا و فرداد امتحان کرده بودم... دودش تا مرز خفگی برده بودم ...فرداد هم خندیده بود: خودتو خسته نکن ... از تو این کارا بر نمیاد... دیگر تلاش نکردم !
بامداد از ان دسته مردانه های لوس نداشت که مدام اویزان کژال باشد... ولی گاهی دستش را دور کمرش حلقه میکرد... در گوشش چیزی میگفت و کژال خونسرد میخندید... خونسردی هایش مثل سینا بود... حالم را بد میکرد...زیادی از خودش مطمئن بود !
بامداد هم پریده بود... قصه سفید برفی و سیندرلا نبود که سیرت بدجنسش هویدا شود ، بامداد ترکش کند و عاشق دلخسته ی من شود... خوشبختانه در این حد می توانستم واقع بین باشم...
مُشتى از خاک برمیدارم ، او را در آغوش میگیرم
شایداین همان نیمه ى گمشده ى من است...
که خُدا یادَش رفته خلقش کند...
- فدرا جان خوشبختم ، بامداد خیلی از انجمن و بچه ها تعریف میکرد... من وقت ندارم مگرنه بهتون سر میزدم... ولی حتما یه بار میام... یه بار دیدنش خالی ازلطف نیست...
- بله ...من همیشه میگم هرکس که اونجا رو یه بار میبینه بچه ها پابندش میکنن... خوشحالمون میکنید
- بامداد پس یه بار رفتی منو ببر
- باشه حتما...
یک (باشه حتما )معمولی از دهان بامداد میتوانست تمام حسرت 23 سالگی خالی از عاشقانه را نمایان کند...
هانیه: کژال حالا مسافرت چطور بود ؟ ... چی شد نتیجه ؟
- نمیدونم ...انقدر رفتم و اومدم خودمم خسته شدم...
- پس این وکیله چیکار میکنه ؟
romangram.com | @romangram_com