#به_سادگی_پارت_30
- ای بابا ...من خسته ام شما خودت بیا
- حرف نباشه ..زود بیا خدافظ
یعنی مصداق واژه ی دموکراسی بود...انقدر به تصمیمات من احترام میگذاشت !
دفعه دوم بود که با تیپ قشنگم قرار بود با بامداد مواجه شوم... بارونی سرمه ای...شلواری با همان رنگ کمی سیرتر...با مقنعه ی مشکی... موهایم که چسبیده کف سرم... کلا میتوانستم دلبری کنم...
- سلام ...سلام ... سلام... شکوه جون و اقای ارین و بامداد بلند شده بودند برایم...مامان هم لبخند ژکوند میزد... لابد به چهره ی بشاش و تیپ مناسبم !
- شما زبان درس میدید ؟ ... (با من بود یعنی ؟ ... مگر بلد هم بود با من حرف بزند... میدانستم کم کم 8-9 سالی از من بزرگتر است...اما خیلی با احترام خطابم میکند)
- بله ..دو روز در هفته میرم اموزشگاه
- خب چرا به بچه های انجمن درس نمیدید ؟
- یه مدت درس میدادم...اما درگیری عاطفی با بچه ها پیدا کرده بودم... واقعا فرسایش روحی بود...از اون به بعد بیشتر کارای دفتری و پرونده هاشونو انجام میدم..
- جالبه...روحیه ی حساسی دارید پس
- یه جورایی... دیگر حرف نزد...
- فدرا پاشو اگه با من میای ...دیر شد
- مامان خانوم منطقی که نگاه کنی راننده منم...شما با من میای..نه من باشما ! ...یعنی از کل هفته همین دوشنبه مونده بود..که اونم شما زحمتشو کشیدی
- از خوابیدن چیزی گیرت نمیاد ..پاشو یه کار مفید بکن...
دیوارهای موسسه بامزه شده بود ...عکس تام و جری و ماهی سیاه کوچولو داشت...
خانم سلطانی اچار فرانسه موسسه بود... تحصیلات بالا نداشت اما زن ساده و خوش قلبی بود...
romangram.com | @romangram_com