#به_سادگی_پارت_29
- مامان یعنی من از صبح هیچی نخوردما
- دستاتو بشور بیا سریع
- صندلی را بیرون کشیدم... چه خبر پسر شکوه جون اومد ؟ ...یعنی بامداد برای من پسر شکوه جون است وبس... !
- اره با 2 تا دختر و 3 تا پسر... دخترا نقاشی خونده بودن... پسرا هم گرافیست بودن... قرار شد پنج شنبه جمعه ی این هفته بیان یه سری طرح کارتونی رو دیوار کلاسا کار کنن...بامداد هم گفت یه روز میخواد زمین چمن بگیره پسرا رو ببره فوتبال... خیلی از اونجا خوشش اومده
- خب به سلامتی
یعنی حالا که له له میزدم مامان بگوید تو بشو لینک ارتباطی بامداد با انجمن... خیلی راحت خودش با بامداد برنامه میریخت... شانس من از همه طرف اسیب جدی دیده بود...
دوشنبه کلا خواب بودم... عصر ادرینا و خاله ژاکلین امده بودند...
خاله ژاکلین از عمو هاروت شاکی بود که پرهیز غذایی اش را رعایت نمی کند... من و ادرینا رفتیم اتاق...
- میگم فدرا فکر کنم تنها شخصیت ذکور زندگیت همین اقا یوسفه
- اقا یوسف کیه ؟ ...به گلدان حسن یوسفم اشاره کرد... همیشه شوخی هایش نو بود...
- بنده خدا کیس پیدا کردم عالی ... فکر کردی من مثل توو سارا دنبال اون سروش فسقلی و احسان بی سوادم
- شخصیت داشته باش بی ادب ...حالا احسان هیچی... با سروش درست صحبت کن...کیس کو حالا...
- تو کمده...خب هنوز که جدی نشده...ولی ایشالا به زودی میشه
- باشه میدونم ...تو راست میگی
- حالا باور نکن.. !
داشتم گرامر درس می دادم... 10 امین باری بود که مامان زنگ میزد... کلاس که تمام شد شماره اش را گرفته بودم... - الو
- سلام مادر من شما نمیدونی من کلاس دارم 100 دفعه زنگ می زنی ؟
- خب لابد کار واجب دارم ...من خونه ی شکوه جونم بیا شام اینجاییم
romangram.com | @romangram_com