#به_سادگی_پارت_28


- خب بابا ببخشید... نمیدونی ... امروز کارگاه بود... عالی بود ..عالی ...یعنی من عاشق این استاد صدیقم ...اگه زن نداشت باهاش ازدواج میکردم...دیگه چهل سال تفاوت سنی هم که چیزی نیست..مهم علاقست !

- خب حالا کم چرت بگو ... استادت راضی بود ؟

- خیلی مامان...اصن گفت واژه ی دانشجو با تو معنا پیدا میکنه... لبخندی پهن زدم

- بیچاره واژه ی دانشجو که تویی

برق خوشحالی و رضایت را در چشمانش می دیدم ... دوستش داشتم ..خیلی زیاد

- الان هم بامداد زنگ زده بود ..گفت فردا با دوستاش میاد موسسه ...

- اِ ...خب بیا دیگه ... کلا اوضاع برو فق مراد است ...

- حالا بیاد ببینیم اصن کاری میکنن

بامداد هم جنسش خراب بود...نمی گفت من فردا موسسه نسیتم پنج شنبه بیاید... خوشحال بودم دیگر...بامداد اصلا برایش مهم نبود من باشم یه نه... خیلی قضیه را جدی می گرفتم

از صبح فضول درد شده بودم که بامداد کی رفته انجمن...با کی رفته...چه کار کرده...

ادرینا زد به پهلویم... عزیزم ما جزوه نمی نویسیم دلیل داریم... بعد هم یه بنده خدایی هست برامون جزوه بر میداره...تو دلت به کی خوشه رفتی هپروت...

همیشه دوست داشتم بگویم من حواسم کاملا جمع است...: نه بابا یه لحظه یاد تحقیقم افتادم... داره اخر ترم میشه..هنوز هیچی به هیچی

- تو کلا خیلی جدی فعالیت میکنی... من با احسان رفتم انقلاب سپردم یه تحقیق خوب برام درست کنن

- ازه خب شما احسان دارید و قصد ازدواج...من بیچاره همین درسم نخونم دیگه ول معطلم...

- یعنی این بحثای فلسفی شما منو کشته...بچه ها چی میشد من با سروش هم گروه میشدم

- اهان ..نه اینکه این بحث تو الان فلسفی نبود ، ادرینا دارم میرم اموزشگاه دیر شد...میای بدو...سارا فعلا

- بریم بریم ..خدافظ سارا

نگار گندش را در اورده بود ... مثل تازه عروسها چسبیده بود به مسعود... موقع کار گروهی هم که جدایشان می کردم لب و لوچش اویزان میشد و هی تیچر تیچر میکرد... دعا میکردم مسعود انقدر احمق نباشد که برای در آوردن لج من نگار را بازی گرفته باشد...اما دوز احمقی مسعود هم کم نبود... مخصوصا نگاههای شرارت امیزش...

romangram.com | @romangram_com