#به_سادگی_پارت_26




- خب پس با اجازتون من مرخص میشم ، دوباره تماس میگیرم یه قرار بذاریم تا دوستام رو برای دیدن اینجا بیارم...

- حتما ... منتظرتون هستیم

بامداد رو به من کرد : مرسی از راهنماییتون ... خوشحال شدم

عروسی در دلم بر پا شده بود ... این همان بامداد خودم بود...

- مرسی از شما...خداحافظ...

نه مثل اینکه مردانه های 23 سالگی داشت زیاد میشد... سینا ایمیل میزد...بامداد تشکر میکرد ...امیر حسین هم در کافه سیگار دود میکرد اما خب مرد که بود ! و من فقط توهم زده رویا میبافتم از عاشقان دلخسته...

از امشب باید کنار حسن یوسف رویا میبافتم با بامداد... دوست داشتم بامداد را ببرم کافه گرامافون... بعد هم خیابان ولیعصر را شانه به شانه اش قدم بزنم ... با بامداد ساندویچ کثیف بخورم ... تئاتر ببینم ... برف بازی کنم ... زیر پنجره ی باران خورده ی اتاقم ببینمش... 23 ساله شده بودم ، رویاهایم شده بود همان رویاهای 13 سالگی... فقط شاهزاده اش از سینا شده بود بامداد... خنده ام گرفته بود طرف را دوبار دیده بودم قصر ارزوهایم را هم بنا کرده بودم... که البته خنده دار نبود...انقدر 23 سالگی ام تنها بود که حالا که بامداد پیدایش شده بود هیچی نشده رویاهایم را هم بافته بودم...

ادرینا اینجور مواقع که افراد مورد علاقه ام را میدید میگفت فدرا جون اشتهاتم کمه ...خب کیه که از این خوشش نیاد... ولی خام نشو ..این با این وجناتش تنها نیست ...خلاصه که شاعر میگه کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است ...بعله !

خنده ام می گرفت ...لابد اگر بامداد را هم میدید همین را می گفت...





ترافیک پنجشنبه کلافه ام کرده بود... مامان هم هی از کارهایی که ممکن بود بامداد برای بچه ها انجام دهد میگفت...: فدرا تو اصن ذوق نکردی ؟ میدونی اگه دیوارای اونجارو رنگ کنن چقدر خوب میشه ... من احساس کردم بامداد خیلی تحت تاثیر قرار گرفت... حالا خدا کنه واقعا دوستاشو بیاره ...همه اولش جوگیر میشن بعدش به روی خودشون نمیارن... یعنی عاشق مامان بودم ...بحث بچه ها که میشد اصلا به دیالوگ اعتقادی نداشت ...فقط مونولوگهایی بود که خودش ردیف می کرد...

- مامان ببین حالا که انقدر خوشحالی بیا بریم ژوزف... (از ساندویچ خوردن متنفر بود...انهم ساندویچ بیرون...بدتر که سوسیس کالباس هم باشد)

- من که میدونی خوشم نمیاد ولی بریم برای من از یکتا الویه بگیر

- عاشقتم یعنی... (.بامداد قدمش خوب بود... هم من را به رویا برده بود هم مامان را امیدوار کرده بود...)

- مامان زنگ بزنم خاله اینا بیان جمعه ها دلگیره کنار هم باز زودتر میگذره...

- بزن

romangram.com | @romangram_com