#به_سادگی_پارت_25
- خانوم سلطانی چایی بیارید لطفا
- خانوم پژوهش من خیلی مزاحمتون نمیشم ...فقط شکوه جون از اینجا تعریف کردن برام جالب شد اینجا رو ببینم اگه کمکی از دستم بر میاد خوشحال میشم انجام بدم..
- هم ما هم بچه ها خوشحال میشیم که کنارمون باشی ... من یه توضیحات کلی میدم ..بعد میتونید با فدرا ، دخترم کلاسا و بچه هارو ببینید...
- ممنون... اصلا من را نگاه هم نمی کرد ... فدرا که هیچ ... بوق هم نبودم که یک صدایی تولید کنم ... فکرکنم اب و هوای سوییس روی سلولهای مغزی اش تاثیر گذاشته بود...
- خب ما اینجا 400 تا بچه در روز میان پیشمون و میرن... براشون کلاس سواد آموزی داریم...چون تو مدرسه های معمولی نمیتونن ثبت نام کنن و کار هم میکنند..فقرشون هم که دیگه گفتنی نیست... از خورد و خوراک گرفته تا هزینه های درمانیشون رو نمیتونن تقبل کنند ...ما هم تا یه حدی میتونیم کمکشون کنیم...
مامان که حرف میزد چهره ی متاثر بامداد شبیه همان بامداد وست داشتنی شده بود ... جرعه ای از چایش را نوشید ... میتونم بچه هارو ببینم ؟
- بله فدرا جان راهنماییشون کن... یعنی در ان لحظه بیشتر من نقش فلش راهنما داشتم تا فدرا... :بفرمایید... دیگر با قیافه ی روح شکل و عینک جغد دانا برای تحت تاثیر قرار دادن بامداد دیر بود...
در کلاس زبان بچه ها را که باز کردم ..بچه ها شیرجه زدند سمتم ... خاله فدرا خاله فدرا ... خداروشکر حداقل بچه ها ابرویم را جلوی بامداد نبردند... به اندازه ی سر سوزن ، نه بیشتر ، اعتماد به نفس پیدا کردم... :اینجا بچه ها زبان میخونن ...نیلوفر جون از داوطلبای انجمن هستن که به بچه ها زبان یاد میدن... نیلوفر که محو بامداد بود ..فکرش را هم نمیکرد روزی در کلاسش در انجمن باز شود و عطر جان فرانکو فرره در کلاس بپیچد... بامداد هم که عهد کرده بود کلمه ای صحبت نکند...کلاس کاردستی و ریاضی بچه ها را هم نشا نش دادم ... فقط سر تکان میداد و به بچه ها لبخند میزد ... از حیاط رد میشدیم که برگردیم دفتر مامان ... بالاخره طلسمش شکست..:سفر خوبی داشتید ؟
- فکر کردم منو به خاطر نیاورده باشید... !
- خیر همون اول که دیدم شناختمتون ...منتها فکر کردم در حضور خانوم پژوهش درست نباشه آشنایی کوتاهمون رو یاداوری کنم...
نگاهی استفهامی کردم و سر تکان دام...این بامداد عجیب بود ..هرچقدر من بی هوا هرچه در ذهنم بود می پراندم او قدم زدنش هم با فکر بود... : بله من یک هفته بیشتر سوییس نبودم... بد نبود
دنیا بود حتما پس کله ام میزد میگفت می مردی میپرسیدی سفر شما چطور بود... خب لابد میمردم که نمیپرسیدم دیگر ! سخت بود ... نه برای همه ..برای من ! آن هم نه در برابر همه..در برابر بامداد... به دفتر که رسیدیم ایستاد تا من وارد شوم... انگار دوباره داشت به جلد خودش بر میگشت...
- خب بامداد جان چطور بود ؟
- متاثر کنندست...من خودم شخصا میتونم کمک های مالی کنم ...اما دوستانی دارم که میتونن تو زمینه های مختلف کمک کنن... هنرمندایی میشناسم که میتونن دیوار کلاسها رو با روحییه بچه ها طراحی کنند و مطمئنم از محیط اینجا خوششون میاد ...
میتوانستم بفهمم مامان امشب نایب مهمانم میکند... خوشحال بود ... هر کاری که به نفع بچه ها انجام میشد چشمانش برق میزد
romangram.com | @romangram_com