#به_سادگی_پارت_24






- تو بیخود میکنی باید بیای ..حوصله هم ندارم ...اول صبح عصبیم نکن

- بابا میخواد بچه ها رو ببینه ... به من چه

- انتظار نداری که من با این سن و سال دنبالش راه بیفتم بچه هارو معرفی کنم.

- خب اونهمه ادم اونجا یکی بکنه...

- حاضر شو بحث نکن...

هوا ابر داشت ... کم کم زمستانی میشد ...

شلوار کتان سرمه ای پوشیدم ...بارونی صورتی صدفی ...کتونی سرخابی...یه شال دم دستی هم سرم انداختم..

مامان میدانست قصدا تیپ خوشحال زده ام ... بدون حتی یک رژگونه ... به جای لنز هم عینک جغد دانا زده بودم... حرص میخورد ... اما چیزی نمی گفت...

اسم خودم را هم که فراموش میکردم بوی جان فرانکو فرره را فراموش نمی کردم...

- سلام ... ارین هستم...بامداد...

این دیگه نهایت مسخره بود ... من در ژنو که 200 هزار نفر جمعیت داشت او را ندیده بودم...حالا در تهران با 8 میلیون جمعیت بامداد شده بود پسر شکوه جون... از مسخره هم مسخره تر بود که بامداد مردانه و مهربان همسفر شده بود همان بامداد مردانه و بداخلاق ... قیافه بی رنگ و رو و تیپ قشنگم هم که شده بود جک سال... اما گریه داشت این شانس من ! از گریه هم بدتر...





- سلام بامداد جان خوش اومدی ... بفرمایید...

نشست...:ممنون

یعنی اصلا نمی خواست به روی مبارکش بیاورد که من را میشناسد ؟ ...

romangram.com | @romangram_com