#به_سادگی_پارت_23
- سلام شکوه جون ...خوش اومدید... دلم براتون تنگ شده بود
- سلام عزیزم منم همینطور ...
با مامان که روبوسی کردند رفتند سمت پذیرایی... عاشق گرسوز و گرامافون قدیمی مامان شده بود...برایش چای و رولت اوردم... خوشحالم میکرد که نمی گفت قند دارم ، چربی دارم ... انگار افریده شده بود برای دوست داشتن ...از عایدات بازارچه میپرسید . مامان می گفت با اینکه فروش خوبی داشته اند هنوز هم مشکلات زیاد است...
- اتفاقا رویا جان با ارین صحبت میکردم... بامداد هم خوشش اومد ...اهل جاهای شلوغ نیست اما گفت دوست داره یه روز بیاد انجمن بچه هارو از نزدیک ببینه شاید بخواد ماهانه یه مبلغی کمک کنه...
- خب اینکه خیلی خوبه شکوه جان ...هر روزی بیاد ما استقبال میکنیم
بامداد ...چه اسم شیرینی بود برای من... اما بامداد همسفرم ، نه پسر بد اخلاق شکوه جون...
شام به خاطر شکوه جون خودم لازانیا درست کرده بودم ... میز را میچیدم... صدای شکوه جون می امد... بامداد جان تدارک شام دیدن... اومده بود دنبال شکوه جون...مامان مدام میگفت بگو بیاد بالا شکوه جان ... پسرش عنق تر از این حرفها بود ... اخر هم نیامد... : گفت میرم بنزین بزنم ...
شکوه جان را که بدرقه کردیم پشت پنجره امدم... فدرای فضول فعال شده بود...
لندکروز مشکی که شکوه جون سوار شد را دیدم... پسر شکوه جون و اقای ارین باشی ... اسمت بامداد باشد... لندکروز مشکی داشته باشی ... و انقدر عنق باشی ... فرسنگها با بامداد مورد علاقه ی من فاصله داری ... بامداد من پسته که تعارف میکردم بر میداشت... مثل تو پمپ بنزین را به صرف شام با ما ترجیح نمی داد ... مردانه مهربان بود... مثل تو مردانه بداخلاق نبود... ابهت داشت اما مثل تو همه ازش نمی ترسیدند...
امشب جواب سینا را میدادم ... با همه ایمیلهای دیگر...
فردا میخواستم بروم جمعه بازار آن ایینه قدی با قاب چوبی کار شده را بخرم ... ماه ها بود جایش در اتاقم خالی بود...
بهترین جمعه ی این چندوقت بود...
شنبه اش هم خوب بود... استاد صدیق را در راهروی دانشگاه دیده بودم ...خواسته بود در کارگاه دستیارش باشم... می دانستم بچه ها بفهمند به خونم تشنه می شوند ..
یک شنبه نگار گفته بود مسعود یه حرکتهایی کرده ... برای خودم خوشحال بودم و برای نگار نگران ... دوشنبه از صبح خانه بودم عزادارن بیل می خواندم وگری ز آناتومی میدیدم...
سه شنبه باز استاد صدیق داشت...
چهارشنبه کافه گالری داشت با ادرینا و سارا
پنج شنبه اش غول داشت ... یک غول لندکروز سوار ...از صبح دعوا بود... :
- بابا مامان گیر نده من نِ می یاااام
romangram.com | @romangram_com