#به_سادگی_پارت_21
قهوه ام را با یک شیرینی کشمشی تمام کردم...
- میبخشی عزیزم... باید جواب میدادم...
- اختیار دارید ..اگر اجازه بدید من هم رفع زحمت کنم...
- تازه اومدی که عزیزم...اما میدونم 5 شنبه است و تو ترافیک میمونی...اصرار نمیکنم..شنبه میبینمت..
- حتما ..
در خانه را که بستم پر بودم از حس های خوب... خانوم ارین مثل گل گلی هایش لطیف و مهربان بود...
مامان حسابی با خانوم آرین دوست شده بود ... با همه ی اصراری که داشت هنوز هم برایم سخت بود شکوه جون صدایش کنم 6 روز بود حیاط خانه اش را کرده بودیم کاروانسرا... مهرش انقدر زیاد بود که هیچ شکایتی نداشت ، همه عاشقش شده بودند... سارا و ادرینا هم سر پسر غایبش دعوا می کردند... بازارچه فروش خوبی کرده بود...همه راضی بودند... قرار بود امشب اخر شب همه ی وسیله ها را جمع کنند ... فردا پسرش باز میگشت نمی خواست حیاط را به هم ریخته ببیند... تقریبا همه میزها و وسیله های بزرگ را برده بودند... من ومامان و دنیا اخرین نفر از خانوم ارین خداحافظی کردیم... انقدر خسته بودیم که خانوم ارین رضایت داد بعضی اجناس که فروش نرفته بماند برای فردا که کسی را بفرستیم تحویلشان بگیرد...
چشم که باز کردم باور نداشتم جمعه باشد و این هفته کذایی تمام شده باشد... دانشگاه ، اموزشگاه ، اخم و تخم مسعود؛خانه شکوه جون و سر وکله زدن باخیرین...
- فدرا زنگ زدم اقا بهروز بیاد برید خونه شکوه جون وسایل رو بیارید...بلند شو الان میرسه... پاشو ابرومون پیش شکوه جون میره...
- مامان اذیت نکن صبح جمعه ..شکوه جون که میدونه بگو اقا بهروز خودش بره وسایلو بیاره..
- نمیخوام اون مردک سیبیل کلفت تنها بره خونه اونا ...زشته... پاشو این اخرین کارم به خاطر من بکن...
- مامان به خدا زور میگی ... من دیگه غلط بکنم واسه شما کار کنم...
- باشه دیگه نکن... اما الان ابروم میره...پاشو حاضر شو
شکوه جون رو دوست داشتم ... دیدنش حالم را خوب میکرد اما خسته هم بودم ...
- شکوه جون سلام... شرمنده که ما انقدر اذیتتون کردیم...
- عزیزم تو که میدونی خیلی دوستت دارم و خوشحال میشم از دیدنت... امیدوارم از این به بعد هم به من سر بزنی...
romangram.com | @romangram_com