#به_سادگی_پارت_2
این ادم ایرانی بود ؟! من را نمیشناخت و چه راحت امده بود از قیافه ایرانی من صحبت میکرد ! : چطور ؟
- خب من بعد از این همه سال زندگی تو اروپا چهره ی یک دختر ایرانی را تشخیص میدم !
(به قیافه ام فکر کردم ، موهای خرمایی رنگ که از قبل از مسافرت مَسی جون لایت های نسکافه ای دخترانه توش در آورده بود ، صورت گندم گون و چشمهای قهوه ای تیره ، خب شاید دخترهای ایرانی این شکلی اند دیگر ! )
نمیدانم هدفش چه بود ، خوب یا بد برایم مهم نبود.مهم این بود که به راحتی به خودش اجازه دهد خلوت مرا به هم بزند و در مورد املاکش و کارهای حقوقی اش صحبت کند.حتی اگر سوء نیت نداشت این کارش محترمانه نبود .لپ تاپم را بستم و غیر مستقیم به او فهماندم میخواهم بروم !
- با اجازه من باید برم کارت پروازمو بگیرم.
- خواهش میکنم خوشحال شدم .منم باید کم کم بروم.
بلند شد و کنارم راه آمد.این ادم قصد تنها گذاشتن من را نداشت ...
- من باید بروم گِیت 121 خدانگهدار
تا بخواهد جواب بدهد دویدم سمت گیت .روی یکی از صندلی نشستم .دیگر چیزی تا باز شدن گیت نمانده بود. دوباره بوی عطرش آمد .کنارم نشست .بی هیچ حرفی .
بلند شدم ، بلند شد ، قصدا پشتم راه می امد که بهم بفهماند میداند خانمها مقدمند.به گیت که رسیدیم بلیطش را به سمتم گرفت: اگه مشکلی ندارید این هارو با هم بدید که اتفاق کافی شاپ تکرار نشود.شوکه شدم بودم ! چه میگفت ؟ نگاه کوتاهی به بلیطش انداختم . اسمش بامداد بود...بامداد ! کم شنیده بودم ...
بی حرف کارتها به اقای سیاه پوست دادم او هم پشت سرم امد.یعنی دیده بود که در کافی شاپ آن مرد سراغم امده بود ! پس چرا من او را ندیده بودم ؟!
دومین بار بود که مردانه ، کوتاه و قاطع محبت میکرد !
دوباره کیفهایم را گرفت که خودم برای بالا گذاشتنشان دست دراز نکنم .ممنون کوتاهی گفتم ، کنارپنجره نشستم .کنارم نشست بی هیچ حرفی ...
دوست داشتم که مردانه سکوت می کرد .حالا که سوار هواپیمای سوییس بودم اضطراب دیدن سینا بیشتر شده بود .درست که دیگر مثل 13 سالگی عاشق نبود م.اما بعد از 10 سال رو به رو شدن با او سخت بود .از دختر بچه ای 13 ساله شده بودم دختری 23 ساله که ابروهایش را برداشته موهایش هایلایت دارد و به جای کیف کوله کیف دستی دخترانه دارد و دیگر عاشق کوچولو نیست .
بامداد که حرف نمی زد ، من هم دلبری های دخترانه ام انقدر قوی نبود که با زیرکی به حرف بگیرمش .سرم پر از افکار مختلف بود.سینا ، مامان که اعتماد کرده بود این 1 هفته را خانه ی او بمانم .فرداد و دنیا که می خواستند خانه شان را عوض کنند .مینا که برای ازدواج اماده می شد و باز سینا که بعد از 10 سال در فرودگاه انتظارم را می کشید .بامداد هم چنان ساکت ...
دستش را روی شانه ام گذاشته بود : بیدار شید یک چیزی بخورید !
romangram.com | @romangram_com