#به_سادگی_پارت_19


- سلام آقای نظری ... قرارشد یکشنبه و سه شنبه بیشتر بمونیم .

قصدا ته جمله ام نقطه گذاشتم ...یعنی دیگر جواب نده...

از وقتی امده بودم وقت نشده بود به سینا فکر کنم ... سینا کجای زندگی من بود ؟ ...اصلا چرا باید فکرش را میکردم ؟ ... چون در 23 سالگی تنها شخصیت جدی عاطفی ام بود ؟

مسعود بچه بود... امیرحسین از بچه های علوم سیاسی دانشگاه بود که غیر مستقیم گفته بود علاقه ی نیم بندی به دارد... حوصله امیرحسین و ارمانهای سیاسی اش را هم نداشتم... خسته بودم از کافه نشینی های اجباری با بوی سیگارش و بحث بر سر بورژوازی و پرولتاریا ...

پدرش نویسنده بود که ممنوع الکار شده بود... وضع اقتصادیشان هم تعریفی نبود... از نظر او من هم دختری بورژوا بودم که در 23 سالگی ماشین داشت ، آیفون داشت و مسافرت خارجی می رفت... نمیدانم با این همه تفاوت چه علاقه ای به من پیدا کرده بود... همه چیز در 23 سالگی من عجیب بود... ان کسی که دوستش داشتم نبود ... و معدود کسانی که دوستم داشتند را دوست نداشتم ...

دوباره پیام:فدرا اذیت نکن بیار ...من یه تار موی تورو به 100 تا احسان نمیدم...میدونی که...با یک شکلک

- باشه خر شدم ، شب بخیر





***





دیروز این موقع با ادرینا پارک دانشجو را گز میکردیم... بلند میخندیدیم...

امروز از صبح استرس مواجه شدن با خانوم آرین را داشتم ... خانه شان در زعفرانیه با کاخ نیاوران خیلی فرقی نداشت...

کف دستم عرق کرده بود... شومیز راه راهم را پوشیده بودم با شلوار جین تا قوزک پایم ، کفش عروسکی پایم بود ، مانتویم را از مزون یاشا دوست دنیا به قیمتی گزاف خریده بودم... شالم هم شل انداخته بودم...

در که باز شد ده دقیقه باید پیاده روی می کردم تا به ساختمان اصلی برسم... از کنار استخرکه رد می شدم فکر میکردم خانوم آرین چه هیولایی می تواند باشد

پله های ساختمان اصلی را که بالا رفتم در تراس میز وصنلی های سفید با بالشتک های گل گلی چیده شده بود... گل گلی هایشان شبیه من بود... دوستشان داشتم

- سلام خانوم آرین ... فدرا هستم ...قرار بود...

romangram.com | @romangram_com