#به_سادگی_پارت_15


مامان: من خودم دختر دارم بگم دنیا بره... هر چی جای ادمیزادیه بهت میگم برو هی بگو دنیا بره ...سلطانی بره .. فلانی بره

- اه ... بابا مامان دوباره دعوا راه ننداز ... کی باید برم ؟

مامان: 5شنبه ساعت 4

اصلا حوصله ی این خیره ای دماغ بالا را نداشتم ... 40 هزار تومان که کمک می کردند انتظار داشتند 100 بار جلویشان خم و راست شوی... فکر میکردند با 40 هزار تومان دنیا را از فقر و گرسنگی نجات داده اند...





ادرینا :سلام خبرگذاری اَسوشیتد پرس... دیشب خاله رویا زنگ زد به مامانم... گفت شاید خودش هم بیاد یه سر بزنه

- گفتم که خاله ژاکلین با من

سارا:جا گرفتید سر کلاس

- اره من کیفمو گذاشتم ، بریم

سارا که سر کلاس یا به احسان اس ام اس میداد یا در رویایش سپری میکرد ... ادرینا هم سروش را زیر نظر داشت ... من هم جزوه بر میداشتم ...برای یک 23 ساله ی خالی از عاشقانه جزوه برداشتن بهترین کار بود.

- ادرینا من میرم موسسه میخوای بیا تا میدون کاج با هم بریم

ادرینا:ببین فدرا بیخود نیست که من انقدر دوستت دارم که ! نمیشه بیام مِستر مسعودو ببینم ؟

- مِستر مسعود دیگه ؟! برو با خط یازده برو که دیگه دلت مِستر مسعود نخواد

مسعود از بچه های آموزشگاه بود ...یه پسر 27 ساله ی خوشحال که اومده زبان یاد بگیره ... مهاجرت کنه ...حالا با کدوم تخصص و هنر خدا عالمه... از ترم پیش به بهانه ی تولدش و چه و چه بچه های کلاس را دعوت میکرد بیرون... من هم یکبار مجبور شدم دعوتش را قبول کنم... دعوتمان کرده بود کافه شمرون که ثابت کند اینجور جاها را بلد و دست دلباز هم هست...

کارهایش بیشتر از اینکه مردانه باشد پسرانه بود... پسرانه هایی که دخترهای دبیرستانی دوست داشتند...

من مردانه دوست داشتم ... ان هم نه از نوع سینا ... از نوع بامداد...

ادرینا:دمت گرم ...ولی فدرا جا از شوخی این مسعود که بچه ی بدی نیست حداقل یه مدت وقت بذار بشناسیش شاید خوشت اومد ..از دور قضاوت نکن...

romangram.com | @romangram_com