#به_سادگی_پارت_12


- هیچی ...اتاقمو تمییز کردم...شما چه خبر ؟

مامان: از صبح درگیر کارهای بازارچه ایم ... سلطانی هم که عرضه نداره ...هر چیزو ده بار باید بهش گفت... تو مگه قرار نبود با دوستات بیاید کمک ؟

- این هفته که نبودم مامان ، فردا برم دانشگاه ببینم چی میگن

مامان: میدونی که من الان سرم شلوغه یکم کمک حال من باش ...خانم راشد با اونهمه پرسنل همه کارهاشو دخترش انجام میده

- خب مامان گفتم میام دیگه... دوستامو که نمیتونم مجبور به کار خیر کنم !

مامان: ای بابا...

میدانستم بیشتر انجا بنشینم اه کشیدنهای مامان شروع میشود ... می گفت هدفمند نیستی ... بچه های مردم به خاطر این موقعیتها میدودند ..تو چون راحت برایت فراهم شده قدر نمیدانی

دیگر نمیدانستم هدفمندی چیست ... از سال دوم دانشگاه سازش را کوک کرده بود که از این هنری بازیها و کافه رفتنها اینده ای در نمی اید... باید روانشناسی انتخاب میکردی که بفرستمت سازمان ملل ...زبان یاد گرفتی که هیچ جا استفاده نمیکنی... یک مقاله هم چاپ نکردی

واقعا هدفمندی چه بود...سال سوم دانشگاه کنکور انسانی داده بودم ... از دانشکده هنرو معماری خداحافظی کرده بودم ... شده بودم دانشجوی روانشناسی ...کنار ورودی های جدید دوسال از خودم کوچکتر ... که از همان روز اول دم از نظریات هگل و مازلو می زدند ... در حیاط پسرها را رصد می کردند... و فکر میکردند برای کلاسهای فردا چه بپوشند

در موسسه زبان درس می دادم ... اما از نظر مامان این شمرده نمی شد..

کارهای مددکاری بچه های موسسه را هم باید پیگیری میکردم

در 23 سالگی هنوز ترم 5 بودم... دو بار تحقیقم شده بود مرجع امتحان استاد وهنوز هدفمند نبودم... مامان بود دیگر... بدم را نمی خواست ...

...

خیلی دانشگاه را دوست نداشتم ... دوستانم در دانشگاه آدرینا و سارا بودند ...آدرینا تک فرزند یک خانواده ی ارمنی دوست داشتنی بود و سارا دختر یک خانواده فرهنگی... پدرش استاد دانشگاه بود و همیشه شاکی از سر به هوایی های سارا... ناحق هم نمی گفت ...سارا با پسر یک حاجی بازاری دوست شده بود ...فکر میکرد از احسان بهتر وجود ندارد...ان هم به خاطر گردش ها و خریدهایی که با احسان می رفت... دوست نداشتم قضاوتش کنم ..خواهرش ازدواج کرده بود تفاوت سنی اش با پدر و مادرش زیاد بود...شاید احسان تنهاییش را پر می کرد ... آدرینا خیلی برای رفت و امد آزاد نبود ...خاله ژاکلین فقط گاهی که با هم بودیم اجازه می داد کافه ای برویم وتئاتری ببینیم انهم من باید ادرینا را می رساندم خانه تا خیال خاله ژاکلین راحت شود...

نقطه ی اتصالم با دانشگاه به جز آدرینا و سارا استاد صدیق بود که دخترانه دوستم داشت ، دلسوزانه راهنماییم می کرد و استادانه هوایم را داشت...

از مانتوهای ساتن و تیپ های مکش مرگ مای بچه ها که از همان ترم اول حس روانشناسی برداشته بودند خسته بودم... همان موقع هم که دانشکده هنر بودم هم تیپم خیلی هنری نبود ..اما اندازه ی حالا هم که تمام مدت شلوار کتان های تیره و مانتوهای ساده میپوشیدم جدی نبود...

تنها بازمانده ی دانشکده هنر دستبندهایم بودند... دستبندهای رنگی که حالا 20 تا می شدند ... بعضی ها را از کشورهای مختلفی که رفته بودم اورده بودم ، بعضی را خودم درست کرده بودم وچندتایش را از جمعه بازار خریده بودم... حتی دانشکده روانشناسی هم نتوانسته بود مرا از انها جدا کند...

جیمبو را همیشه کوچه ی پشت دانشگاه پارک می کردم... آدرینا می گفت این مسافتی که ماشینتو پارک میکنی با مسافت دانشگاه تا خونتون یکیه...چه کاریه ماشین میاری ؟

romangram.com | @romangram_com