#_به_من_بگو_لیلی_پارت_6


نسیم لب باز کرد که حرفی بزنه اما مرد منتظر نموند و با غرغر زیر لب از جاش بلند شد. به طرف آشپزخونه رفت، موبایلش رو از شارژ بیرون کشید و با چند قدم از دیدرس خارج شد. کمی بعد صدای صحبت از همون طرف به گوش نسیم رسید. «دکتر از شما انتظار نداشتم!»... «سلام! خیلی ممنون»... «همین جریان این...» صداش رو پایین آورد «زنیکه ی وسط آپارتمان من»... «کِی؟؟»... «چرا خبر ندادید؟»... «البته که...»... «ای بابا... یه لحظه فکر کردم در مورد صحبت های اون هفته جدی بودید و...» به خنده افتاد «دقیقاً. از همون سورپرایزها!!» دوباره خندید «بله متوجه ام... متوجه ام»... «ولی یه زن؟» جوری حرف می زد که انگار اصلاً اهمیتی نداره که همون زن!! داره صداش رو میشنوه. نسیم نفس عمیقی کشید. مرد به صحبت ادامه داد «حتی اسمش به گوشم نخورده. یعنی من، یه فوق تخصص، ارزش یه پزشک معتبر رو هم نداشتم؟! دست شما درد نکنه...» دوباره گوش داد و بعد بلند خندید. با خنده اضافه کرد «می دونم یه امضاست... متوجه ام» بعد از چند تا تعارف و خداحافظی گفتگو تموم شد.

مرد توی دید قرار گرفت. نگاهی به هیکل و لباس های نسیم انداخت که حالا هر دو دستش رو به دسته های مبل تکیه داده بود و روی کاغذ دیواری های طرحدار و هماهنگ با رنگ محیط چشم می چرخوند. به سمت مبلی که از روش بلند شده بود رفت و همزمان گفت: انتظار داشتم هدیه ی تولدم باشید!

نسیم با تعجب نگاهش کرد. ادامه داد: دوست هام تصورات عجیبی درباره من دارند...

- ...

- فکر می کنند فقط یه راه واسه سر حال آوردن من هست!!

نسیم پوزخندی زد و مرد با لبخند کجی، شونه بالا انداخت. نسیم چشم هاش رو سمت میز برگردوند. مرد حتی بابت رفتارش عذرخواهی هم نکرده بود. همه جای برخورد و رفتارش می لنگید و نسیم می دونست این مورد قراره خیلی وقتگیر و حساس باشه. نباید مقابل این آدم از موضع قدرت پایین می اومد. نگاهش رو از میز بالا آورد و به چشم های مرد دوخت. پرسید: پس از این هدیه ها زیاد گرفتید؟

- کی برگه ها رو امضا می زنید؟

- کدوم برگه ها؟

- نگو که کار خودت رو هم بلد نیستی!

- من کارم رو خوب بلدم. اگر منظورتون گواهی های تأیید صلاحیته... که شرمنده... به این راحتی ها امضا نمیشن!

چشم های درشت شده و ابروهای بالا رفته ی مرد جلوی ادامه دادن نسیم رو نگرفت: نه بعد از چیزهایی که توی همین نیم ساعت از شما دیدم!


romangram.com | @romangram_com