#_به_من_بگو_لیلی_پارت_34


- شروع نمی کنید؟

- من نباید شروع کنم... شما هر وقت آمادگی داشتید، بفرمایید از علت اومدنتون بگید!

چرا فقط چند تا نصیحت نمی کرد و گواهی سلامت نمی داد؟ کارن موقع اومدن به خودش قول داده بود که ریلکس بشینه و یک ساعت تمام بدون دخالت، گوش بده. ولی انگار اونی که آماده ی شنیدن بود، خود دختر بود. کارن پوزخندی زد و گفت: پس من باید شروع کنم.

- بله. البته اگر ترسی از صحبت کردن با من ندارید!

- ترس؟؟؟

جواب نداد. این همه بی توجهی و آرامش مسخره ی دختر روی اعصابش بود. گفت: بسیار خب. من شروع می کنم... شما همین یه مانتو رو دارید؟

دختر با تعجب سرش رو بلند کرد. کاغذ رو روی میز ول کرد و به پشتی صندلی لم داد که فنرش کمی به عقب کشیده شد. دستش رو تکیه گاه شقیقه اش کرد و آروم گفت: نه... ولی اینجا محل کار منه، نه سالن مد... که بخوام روزی یه دست لباس بپوشم!

- من ترجیح میدم مشاورم! یه کم احترام بهم بذاره. این شامل لباس پوشیدن هم میشه.

- یعنی اگر من با لباس های ورساچه اینجا نشسته بودم، شما صحبت های اصلی رو شروع می کردید؟... یعنی دیگه با پیش کشیدن همچین حرف هایی سعی نمی کردید وقت جلسه رو پر کنید؟

کارن لبخندی زد. دختر باهوشی به نظر می رسید. چیزی هم که بهش برنمی خورد! احتمالاً چون کارن یکی از مریض هاش بود، مدارا می کرد... مریض... از این فکر ابروهاش گره خورد. نه! مریض نبود، مشکلی نداشت... یه عمر درس خونده بود و زحمت کشیده بود و ریسک کرده بود که حالا نتیجه بده. اجازه نمی داد پخش شدن هر حرفی که توی این اتاق می زنه، همه‌ ی آرزوهاش رو به گند بکشه. آرزوهایی که برای به دست آوردنش، بیش از حد تاوان داده بود.

دختر وقتی متوجه سکوت مطلق کارن شد، گفت: من بیشتر از اینکه به فکر بیمارها و دانشجوهای شما باشم، به فکر خود شمام! یکی از بهترین پزشک های این کشور... هم من، هم خانوم ایمانی، چند تا از برنامه های تلوزیونیتون رو دیدیم.


romangram.com | @romangram_com