#_به_من_بگو_لیلی_پارت_33

- نه... مشکلی نیست.

جواب قاطعانه ای بود. حرف زدن بیشتر کمکی به کسی نمی کرد. زودتر و ساده تر از چیزی که توی این یک هفته تصور می کرد، به نتیجه رسیده بود. شاید واقعا بهترین راه حل همین بود. پسر جوون دیگه ای از خونه بیرون اومد و دست به سینه به زن خیره شد. نسیم سر تکون داد و گفت: پس... بعداً تماس می گیرم.

- دست شما درد نکنه خانوم! خدا خیرتون بده.

- خواهش می کنم. قابلی نداره.

چی قابلی نداشت؟ اینکه داشت بچه های زن رو ازش می گرفت؟ به طرف در حیاط رفت و با خداحافظی کوتاهی بیرون زد. حالش حسابی گرفته شده بود.

5

با آرامش روی صندلی نشسته بود و از سمت راست به دختر نگاه می کرد. سنش اونقدری نبود که بشه زن به حسابش آورد. سرش روی کاغذهای جلوش بود و به روی خودش نمی آورد که ارباب رجوع داره. دوشنبه ی قبل اتاق کوچکتر از این به نظر می رسید. دختر بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: زودتر از وقتتون اومدید.

- ...

- نمی دونستم انقدر مشتاقید!

- هر چی زودتر شروع بشه، زودتر تموم میشه.

دختر هنوز سرش رو بلند نکرده بود و تکه ای از موهای فرش از زیر شال آویزون بود. با انگشت موها رو عقب زد و با دقت بیشتری به خوندن کاغذ ادامه داد. کارن دستش رو زیر چونه زد و گفت: خب؟

- خب؟

romangram.com | @romangram_com