#_به_من_بگو_لیلی_پارت_27

- نجمان من نمی تونم بیام... ناراحت میشی؟

نجمان بعد از چند ثانیه سکوت جواب داد: من که نه، ولی مادر زهرا ناراحت میشه. اون سری هم که دعوت کرد، نیومدی.

- بعداً زنگ می زنم عذرخواهی می کنم.

- لازم نیست. من به خاطر خودت میگم نسیم. مگه فاصله ی تهران تا اهواز چقدره که تو همه اش اونجایی؟ وقتت هم که با آدم های خل و چل و بدبخت بیچاره میگذره.

نسیم کیفش رو از داخل کمد بیرون آورد. خیلی جالب بود که همه خوب روش شناخت داشتند. می دونستند که نه با مردی قرار میذاره و نه دوست صمیمی ای دور و برش هست. این اخلاقی بود که از بچگی رهاش نکرده بود. اطرافیانش در حد دوست معمولی و همسایه و همکار خلاصه می شدند. البته نسیم با این شکل زندگی کاملا راحت و راضی بود. موبایلش رو توی کیفش گذاشت و گفت: نگران من نباشید، همه چیز زندگی من طبق برنامه هام پیش میره. به زهرا هم بگو سرم خلوت تر شد، جبران می کنم. خنک شد یکی دو هفته میام اهواز می مونم.

- میگم بهش... مراقب خودت باش!

- چشم. مامان کاری نداره؟

نجمان از مادرشون پرسید و بعد جواب داد: نه... راستی یه بسته واسه موبایلت بگیر! هیچوقت نمیشه آنلاین گیرت آورد.

خندید و گفت: باشه، به همه سلام برسون!

خداحافظی کردند. کیفش رو روی شونه انداخت و با نگاه دیگه ای به آرایش محو صورتش توی آینه، از آپارتمان بیرون رفت.

بالاخره بعد از یک هفته خودش رو راضی کرده بود که با مادر سه قلوها حرف بزنه. آدرس داشت ولی نمی دونست تا چه حد دقیقه. سه طبقه رو با پله ها پایین رفت. آپارتمانی که خریده بود آسانسور نداشت. آپارتمان قبلی که توی دوران دانشجویی داشت، هم بزرگ تر بود و هم امکانات بهتری داشت. حتی توی منطقه ی بهتری از تهران هم بود ولی برای اجاره ی دفتر مشاوره، مجبور شده بود اونجا رو بفروشه و کمی از پول نقد رو برداره. نمی خواست دوباره از پدرش کمک مالی بگیره. همین خونه رو هم از اون داشت. با اجاره ی دفتر هم منبع درآمد بهتری برای خودش دست و پا کرده بود و هم به خانواده اش فهمونده بود که قرار نیست به اهواز برگرده. نه اینکه زادگاهش رو دوست نداشته باشه، فقط اینجا زندگی براش راحت تر بود.

وارد پارکینگ شد و به سمت ماشین راه افتاد اما چیزی توجه اش رو جلب کرد. چند قدم به عقب برداشت و با دقت بیشتری زیر ماشین رو بررسی کرد. دوباره روغن ریزی پیدا کرده بود. نفسش رو با آه بیرون فرستاد و جلوتر رفت تا از نزدیک خیسی رو ببینه. تازه بود. دیگه روش نمی شد از آقای احمدزاده خواهش کنه یه نگاهی به ماشین بندازه. توی چند ماه اخیر این چهارمین بار بود که ماشین یه عیبی پیدا می کرد. هر بار آقای احمدزاده بهش رسیدگی کرده بود، اینبار دیگه نسیم خجالت می کشید. باید خودش ماشین رو به تعمیرگاه می برد. دیگه از خریدنش حسابی پشیمون شده بود. این هم یکی دیگه از معایب تنها زندگی کردن... پشت فرمون نشست و همین که خواست حرکت کنه، هیکل آقای احمدزاده رو دید که به سمت پارکینگ می اومد. چند ثانیه صبر کرد تا بالا بره ولی انگار قصد رفتن نداشت. حالا جلوتر هم اومده بود. ماشین رو راه انداخت و نزدیک مرد، شیشه رو پایین داد و سلام و احوالپرسی کرد. مرد با لبخند گفت: ماشینتون رو موقع رفتن دیدم... مثل اینکه دوباره...

romangram.com | @romangram_com