#_به_من_بگو_لیلی_پارت_25
نسیم بلند خندید و گفت: مامان 55 سالته! هنوز بی خیال این کلاس ملاس ها نشدی؟
- 54 سال!
هر دو خندیدند و نسیم که همیشه این روحیه ی سرزنده ی مادرش رو تشویق می کرد، گفت: شوخی می کنم.
- می دونم.
در آخرین کابینت رو بست. گوشی رو برداشت و سمت تنها اتاق آپارتمان کوچیکش رفت. صدای مادرش دوباره به گوشش خورد: تو چی؟ اونجا تنهایی حوصله ات سر نمیره؟
این لحن مادرش رو خوب می شناخت. هر وقت می خواست از زیر زبونش حرفی بکشه از این لحن استفاده می کرد. تأکیدش روی «تنهایی» هم که جای بحث نداشت. نسیم لبخند زد و در حالیکه مانتوش رو از پشت در برمی داشت، گفت: نه، حوصله ام سر نمیره. سرم شلوغه.
- شلوغ؟!
نفسش رو فوت کرد و گفت: با کار!... هنوز هیچ آقای خوشتیپی سر و کله اش پیدا نشده!
- اووم! من به خاطر خودت میگم. می ترسم به تنهایی عادت کنی.
با خنده دکمه های مانتو رو بست و جلوی آینه ی میز آرایش کوچیکش ایستاد.
- نسیم! همین الان نجمان اومد... بیا باهاش حرف بزن!
- باشه بده بهش!
romangram.com | @romangram_com