#_به_من_بگو_لیلی_پارت_24


بد یا خوب، براش هیچ فرقی نداشت. یه زن مثل همه ی زن ها که اگر اوضاع بر وفق مرادش نبود یه شیطان به تمام معنا می شد. ولی دکتر متوجه نبود. خیال می کرد اگر زن دیگه ای رو وارد زندگیش کنه، هرچند در حد وقت گذرونی، دوباره همه چیز مثل سابق نرمال میشه. لبخندی زد و جواب داد: هنوز انقدر از سکه نیفتادم!!

دکتر خندید و گفت: همیشه خوش اشتها بودی.

کارن هم خندید و به طرف کتی که روی صندلی خوابونده بود حرکت کرد. وقتی خداحافظی کرد و بیرون رفت، لبخند روی صورتش خشک شد. دیگه کسی نبود که به زور ِ خنده بخواد بهش بفهمونه اوضاعش رو به راهه. امیدوار بود جریان این جلسات مشاوره زودتر تموم بشه و بتونه برگرده سر کار... تنها چیزی که براش باقی مونده بود... دیگه بیکاری داشت دیوونه اش می کرد.

4

آخرین قاشق شسته شده رو خشک کرد و گفت: نه، من نمی تونم بیام.

صدای پشت تلفن که روی اسپیکر بود، توی آشپزخونه پخش شد: مطمئنی؟ حالا یه کم برنامه هات رو سبک سنگین کن! شاید تونستی.

نسیم به صدای مادرش که سعی داشت ناامید به نظر برسه، لبخندی زد و گفت: باشه. ببینم چی میشه.

- از اردیبهشت نیومدی خونه...

- شما که هر ماه میایید! چه فرقی داره؟ نا سلامتی الان اینجا خونه ی منه!

قاشق ها و بشقاب و لیوان خشک شده رو داخل قفسه ها مرتب کرد.

- آخه کلاس های من فشرده شده. می ترسم نرسم زیاد بهت سر بزنم.


romangram.com | @romangram_com