#_به_من_بگو_لیلی_پارت_21
- چرا نگفتی؟!
- مهم بود؟
هر دو خندیدند. در با چند ضربه ی آروم باز شد و زن جوونی که کارن اسمش رو فراموش کرده بود، وارد شد. با نگاهی به کارن که گوشه ی اتاق دست به سینه ایستاده بود، به طرف میز دکتر مجیدی حرکت کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی رسمی، گفت: قبلاً تماس گرفته بودم... چند بار... گفتند امروز تشریف میارید.
- بله... ولی برای ملاقات های مهم کاری!
زن ابرو بالا انداخت و دوباره به کارن نگاه کرد. برگشت گفت: زیاد وقتتون رو نمی گیرم... ممکنه خصوصی صحبت کنیم؟
- لازم نیست خانم. شما که قبلاً به هم معرفی شدید!
و دستش رو با اشاره، بینشون تکون داد. کارن به یاد معرفی شدنشون افتاد و لبخندی زد. صورت زن وقتی کارن حوله رو کنار می زد، خیلی دیدنی بود. اون روز واقعاً فکر می کرد این زن یکی از شوخی های روز تولدش از طرف دکتره، چون هفته ی قبلش حرف از صیغه زده بود... گفته بود حالا که کارن نمی تونه با زنش باشه باید یه راه دیگه رو انتخاب کنه و زندگی نرمالش رو از سر بگیره. دکتر ادامه داد: بفرمایید در خدمتم!
- من اومدم که... یه لحظه...
پوشه ی دودی رنگ رو از کیف دستیش بیرون آورد و جلوی رئیس روی میز گذاشت. اضافه کرد: اومدم پرونده ی ایشون رو تحویلتون بدم.
دکتر با دست به یکی از صندلی ها اشاره کرد و گفت: بفرمایید! خانوم ِ...؟
زن همون جا نشست و جواب داد: محسنی هستم.
romangram.com | @romangram_com