#_به_من_بگو_لیلی_پارت_20
- خیالتون راحت باشه.
بلند شد و توی اتاق نسبتاً بزرگ مشغول قدم زدن شد. می خواست یه جوری حرف رو عوض کنه که مجبور به توضیح جریان دانشگاه نباشه. به طرف پوستر قاب گرفته ای رفت. عکسی از ماکت یه بیمارستان که قرار بود با همین بیمارستان خصوصی، دو قلو باشه. تعیین اعتبار شده و بود و کلنگش رو خیلی وقت بود که زده بودند. کارن روی پوستر چشم چرخوند، قبل از این اتفاق ها قول ریاستش رو بهش داده بودند، در واقع ازش گرفته بودند. حتی اسم کارن شفیق هم برای یه بیمارستان تازه تأسیس اعتبار داشت چه برسه به مدیریتش... اما نمی دونست حالا چه تأثیری از خودش به جا گذاشته. جلوی تدریس و جراحیش رو گرفته بودند، این چیز کمی نبود. به سمت دکتر مجیدی برگشت و گفت: کار بودجه ی بیمارستان به کجا کشیده؟
دکتر بعد از چند ثانیه زل زدن به صورت کارن که توی دلش رو خالی می کرد، جواب داد: همه چیز طبق برنامه است.
کارن نفس راحتی کشید. دکتر اضافه کرد: البته فعلاً!
- خوبه.
- فکر می کنم روزهات خیلی خلوت شده. فقط مطب سر می زنی؟
- نه، مطب نمیرم. اغلب مشکلات مریض ها اورژانسیه. من هم که در حال حاضر جراحی نمی کنم... نمیشه عمل مغز و نخاع رو انداخت عقب!!
دکتر تلخی ناخواسته ی لحنش رو نادیده گرفت و گفت: بد که نیست. یه استراحتی به خودت میدی. یه کم به خودت می رسی... با انرژی برمی گردی. تا جایی که مربوط به منه، همه چیز طبق روال قبله. متوجه ای که؟
اشاره اش به صندلی ریاست و نظر هیأت موسس بیمارستان جدید بود و تا حدی دلگرمی می داد. اما همین که واضح حرفی نمی زد خودش نشونه ی وخامت اوضاع بود. به هر حال کارن تصمیم داشت که تا آخرین لحظه برای چیزی که حقش بود، بجنگه، حالا به هر قیمتی. در واقع این تنها انگیزه ی زندگیش شده بود. برای رئیس سر تکون داد. با صدای تلفن هر دو به اون سمت نگاه کردند. دکتر از جا بلند شد. توی این دو سال اخیر کمی اضافه وزن پیدا کرده بود. پا به سن گذاشته بود و زیاد نگرانی برای خودش و هیکلش نداشت ولی کارن از طرز نشستن و راه رفتنش می تونست حدس بزنه که به زودی دچار درد های ران و کمر میشه. جواب تلفن رو داد «جانم؟»... «کی؟»... «الان که مهمون دارم» خندید و به صورت کارن نگاهی انداخت «باشه، بفرست بیاد تو». گوشی رو گذاشت و پشت میز نشست.
- حلال زاده هم هست.
کارن می دونست در مورد کی حرف می زنه. گفت: دیدمش جلوی در!
romangram.com | @romangram_com