#_به_من_بگو_لیلی_پارت_19

دکتر دوباره خندید و به پشتی صندلی لم داد.

- هنوز مونده تا از استاد پیرت یاد بگیری.

کارن هم خندید. کار دیگه ای نمی تونست انجام بده. نمی تونست به رئیس بیمارستانی که توش موفق ترین و حساس ترین جراحی ها رو انجام داده بود، بگه که این بخش از زندگیش کلاً تعطیل شده. نمی تونست بگه که ماه هاست کوچکترین حسی به هیچ چیز و هیچ کس نداره. ماه هاست که هیچ زنی حتی برای ده دقیقه حرف زدن ساده تحریکش نکرده. اگر این ها رو می گفت، بقیه در موردش چی فکر می کردند؟ حتی به مردونگی خودش هم برمی خورد. اون وقت دیگه واقعاً می فرستادنش سراغ روانکاو. نه! ترجیح می داد جلوی همه نقش بازی کنه.

با صدای دکتر به خودش اومد: پسر! تو یه چیزیت شده!

- بله؟

- اوضاعت خوبه؟ اوکی ای؟

- عالی ام.

- حقیقتش با اون... اون جریان تو دانشگاه، یه کم نگرانت شدم.

- جای نگرانی نیست، یه اتفاق ساده بود. برای همه ممکنه پیش بیاد.

- ولی چیزی که من شنیدم...

- فقط بزرگش کردند، همین. خیلی ها دنبال زمین زدن منند.

- کارن تو هیچوقت سر همچین چیزهای کوچیک کنترل خودت رو از دست نمی دادی!!

romangram.com | @romangram_com