#_به_من_بگو_لیلی_پارت_17

- استاد!

- شایعه ها زیاده کارن... اون از اتفاق پارسال... بعد هم دادگاه... مجبور بودم کمیسیون رو تشکیل بدم.

می دونست حقیقت رو میگه. دکتر همیشه هواش رو داشت. چه وقتی تازه کار بود و دنبال موقعیتی برای ابراز وجود می گشت، چه موقع حرف و حدیث ها و صفحه گذاشتن رقیب ها پشت سرش، چه حتی بعد از اون حادثه ی لعنتی که همه ی توانش رو گرفته بود. دکتر ادامه داد: من همه ی تلاشم رو کردم.

- می دونم... فقط کاش...

- چی شده؟

- کاش به یکی از آشناها ارجاع می دادید، نه یه دختر بچه.

- همچین هم بچه نیست!

کارن خندید و پرسید: مگه شخصاً ملاقاتش کردید؟

- نه... تلفنی صحبت کردیم. طبق گفته های کسی میگم.

کارن سر جاش صاف نشست و به دکتر خیره شد تا توضیح بده.

- خب... در واقع... این خانوم رو «غریب نواز» معرفی کرده.

«غریب نواز» اسم شوم زندگیش! چقدر هم رسمی اسمش رو می آورد، انگار حتماً باید حرف حرف اون باشه. روی صورت کارن اخم نشست و ترجیح داد سکوت کنه تا حرمت ها شکسته نشه.

romangram.com | @romangram_com