#_به_من_بگو_لیلی_پارت_16
با دقت بیشتری به داخل چشم انداخت و زنی رو که رو به روی منشی در حال گفتگو بود، شناخت. این اینجا چکار می کرد؟ شاید برای شکایت اومده بود! اهمیتی نداد و دوباره حرکت کرد. زن با نگاه خیره ی منشی به پشت سرش، برگشت و با دکتر مواجه شد که برای مرد جوون سر تکون می داد. یک راست به طرف در اتاق مدیریت رفت و صدای زن رو شنید که رو به مرد جوون می گفت: همین الان به من گفتید نمیشه داخل رفت!!!
- ایشون پزشک همین بیمارستانند.
- پزشک معلق!
با شنیدن این جمله، قبل از باز کردن در مکث کرد. به طرف شیشه ی دفتر منشی چرخید و به صورت خونسرد زن خیره شد. درد و غصه ی ماه های گذشته کم بود، حالا این بختک هم اضافه شده بود. اخمی کرد و به طرف در برگشت. همین امروز تکلیفش رو روشن می کرد. موقع داخل رفتن دوباره صدای زن رو شنید: من چند روزه دارم زنگ می زنم که وقت ملاقات بدید! این آقا...
در رو بست و صدا رو خفه کرد. داخل هوا خنک تر از راهرو بود. دکتر مجیدی نگاهش رو از برگه های روی میز کارش جدا کرد. با دیدن مردی که به طرفش حرکت می کرد، لبخند بزرگی روی لب هاش نشست. به این رفت و آمدهای بدون هماهنگی عادت داشت. از پشت میز بلند شد و به طرفش اومد.
- به به! نمی دونستم میای کارن جان!
- باید می دیدمتون.
- کار خوبی کردی پسرم.
با هم دست دادند و احوالپرسی کردند. کارن به دعوت دکتر مجیدی روی یکی از صندلی های اداری شیک و راحت نشست. دکتر هم خودش رو روی صندلی مقابلش جا داد و پرسید: چیزی شده؟
کارن به یاد می آورد که توی دوران دانشجویی، همه به شوخی سوگولی مجیدی صداش می زدند. لبخندی زد و گفت: یعنی نمی دونید؟
هر دو خندیدند. دکتر دست هاش رو به طرفین باز کرد و سر تکون داد. به حرف اومد: باور کن توی تصمیم های گروهی کار زیادی از من بر نمیاد. مخصوصاً که از دانشکده هم تماس داشتیم.
romangram.com | @romangram_com