#_به_من_بگو_لیلی_پارت_15

دوباره به چشم های مرد خیره شد و اضافه کرد: دارید وقت این جلسه رو حروم می کنید...

چشم های آبی رو به رو پایین تر اومد و روی انگشت خالی حلقه ی نسیم ثابت موند. نسیم دست چپش رو زیر میز برد و مرد گفت: انگار نمی خوایید از خر شیطون پیاده بشید!... به هر حال من امروز نمی تونم بمونم.

از روی صندلی بلند شد و هر دو دستش رو توی جیب های شلوارش فرو برد. قبل از این کار، نسیم برق حلقه ی سفید رنگ رو توی انگشتش دیده بود. مثل مرد از جا بلند شد تا به عنوان حسن ختام اولین جلسه، بدرقه اش کنه. در حالیکه از پشت میز بیرون می رفت، گفت: همین دوشنبه ها، آخر وقت... یعنی 5 _ 5:30 از نظر شما مناسبه؟

مرد دندون هاش رو روی هم فشار داد و فک بالاش حرکتی کرد که به صورت تازه اصلاح شده اش می اومد. جواب داد: شاید!

برای بار چندم نگاهش رو روی هیکل نسیم حرکت داد. اگر قصد معذب کردن داشت، موفق شده بود. حرکت چشم هاش روی کمر باریک نسیم متوقف شد که یکی از ویژگی های بارز بدنش بود. با صدای آهسته ای گفت: شاید این جلسات، اون قدرها هم اتلاف وقت نباشه!

نگاهش رو به صورت نسیم برگردوند.

- چطوره دوباره منتقلشون کنیم خونه ی من؟!

نسیم با یادآوری اتفاق سه روز پیش و هیکل برهنه ی مرد، دوباره سرخ شد و امیدوار بود با وجود پوست تقریباً تیره اش خیلی مشخص نباشه اما لبخند محو روی لب های مرد چیز دیگه ای رو ثابت می کرد. بدون خداحافظی چرخید و از اتاق بیرون رفت. نسیم قدمی به عقب برداشت و به لبه ی میز تکیه داد. با این جمله های آخر کمی مردد شده بود. شاید درست تر این بود که پرونده رو مودبانه برمی گردوند تا یه کارشناس مرد بهش رسیدگی کنه. هرچند مردها به اندازه زن ها دقیق نبودند و خیلی از پیشنهادها رو هم ممکن بود قبول کنند!

نفس عمیقی کشید و پشت میز برگشت. نگاهش به جای خالی حلقه و بعد ضربدر قرمز روی دستش افتاد که یادش مینداخت امشب باید مادر سه قلو ها رو ببینه و باهاش حرف بزنه اما هنوز نمی دونست که موضوع رو چطور مطرح کنه. با انگشت شست ضربدر رو پاک کرد و برای چندمین بار موضوع رو به روز دیگه ای موکول کرد.

3

آخر شهریور بود ولی آفتاب بعد از ظهر نشون می داد که هوا به این زودی ها رو به خنکی نمیره. از گرما هم مثل سرما بدش می اومد. سرمایی که همه ی کودکیش رو پر کرده بود و تنها یه حفره ی کوچیک برای نفس کشیدن باقی گذاشته بود. هرگز قصد بزرگ تر کردن اون حفره رو نداشت. توی این دو – سه هفته انقدر سرش خلوت شده بود که به ندرت از آپارتمان لوکسش بیرون می اومد تا متوجه اختلاف دما بشه. تعلیق توی کار، زندگیش رو داغون تر از قبل کرده بود. چیزی که زیاد داشت زمان بود... زمان برای هیچ کار!

کولر ماشین رو قطع کرد. بعد از چند ثانیه تعلل، کتش رو از صندلی ب*غ*ل برداشت. لندکروز نقره ای رو خاموش کرد و پیاده شد. پارکینگ بیمارستان نه شلوغ بود و نه خلوت... مثل همیشه. یکی از خدمه با لباس فرم و دو تا سطل داخل چرخ دستی همزمان باهاش به در آسانسور رسید ولی به احترامش عقب ایستاد تا اول دکتر معروف بیمارستان وارد بشه. سلام کرد و دکتر سر تکون داد. مرد میانسال طبق معمول کنار رفت تا با آسانسور ب*غ*لی بالا بره. دکتر شماره ی منفی دو رو زد. می دونست باید دقیقاً چه روز و چه ساعت هایی رئیس بیمارستان رو توی اتاقش پیدا کنه. ناسلامتی یه دوست خانوادگی بود... خانواده... بعد از این همه وقت چه واژه ی غریبه ای شده بود. از آسانسور بیرون اومد و یقه اش رو مرتب کرد. نمی دونست این روزها به خاطر چی و کی به خودش و زندگیش می رسه. فقط از یه چیز مطمئن بود، اینکه نمی خواست مثل شکست خورده ها به نظر برسه. طول راهروی خلوت رو طی کرد. چند قدم مونده به دفتر ِ منشی که با دیواره ی کوتاه و شیشه ای از راهرو جدا شده بود، با تعجب ایستاد.

romangram.com | @romangram_com