#_به_من_بگو_لیلی_پارت_10
- دکتر شفیق.
نپرسیده هم حدس می زد چه کسی ممکنه باشه. توی این دفتر و مطب مجاورش معمولاً سر و صدا و مجادله پیش نمی اومد. بیشتر مراجعین نسیم هم خانوم های جوان بودند. در اتاق رو باز کرد و از راهروی کوتاه پیچید تا میز منشی این طبقه رو ببینه. دکتر شفیق جلوی میز ایستاده بود. نسیم پرسید: تو مطب شما رزرو نوبت مرسوم نیست؟!!
- نمی دونم، از منشیم بپرسید!
- امرتون؟
- اومدم برگه های امضا شده رو تحویل بگیرم!
خانوم ایمانی گفتگو رو قطع کرد: اول که راننده اشون رو فرستاده بودند، گفتم اصلاً در جریان نیستم.
دکتر شفیق نگاهی به فضای ساکت و صندلی های خالی سالن انداخت و حالتی از تأسف توی چشم هاش نشست. سالن انتظار کوچیکی که بین دفتر نسیم و مطب چشم پزشکی کناری مشترک بود. هر دو بیشتر عصرها باز می کردند و الان برای تجمع توی سالن خیلی زود بود. نسیم رو به منشی که بدجوری به شفیق زل زده بود، گفت: با الهه ایزدی تماس بگیر! بگو این هفته تایمش منتقل میشه به آخر وقت.
رو به دکتر ادامه داد: بفرمایید داخل!
خانوم ایمانی سر تکون داد و گوشی تلفن رو برداشت. از همین حالا می دونست که باید در مورد محرمانه بودن رفت و آمد دکتر شفیق باهاش یه صحبتی داشته باشه. هر دو با هم وارد دفتر شدند. یه اتاق متوسط پر نور با کاغذ دیواری کرم، قفسه بزرگ کتاب چوبی، کاناپه ی مخصوص مراجعین که اغلب استفاده نمی شد، چند صندلی و میز کار که همه به رنگ قهوه ای روشن بودند. بیشتر مراجعین ترجیح می دادند که روی صندلی ها بشینند. دکتر شفیق هم روی یکی از صندلی ها نشست و به نسیم که پشت میز می رفت، خیره شد. بعد از دو سه دقیقه بررسی اوضاع و همدیگه، دکتر سکوت رو شکست: خب؟
- منتظرم!
- منتظر چی؟
romangram.com | @romangram_com