#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_91
از توی چمدون یه بلوز و شلوار راحتی صورتی در آوردم و تنم کردم. نفس راحتی کشیدم، از وقتی پیش مهبد بودم همش با مانتو بودم و اعصابم خورد می شد.
موهام رو شونه زدم و باز گذاشتم.
رفتم روی عرشه و به دریا زل زدم.
عاشق این آبی زیبا بودم. انعکاس زیبای نور های طلایی خورشید که به قطره های نیلگون دریا میخورد، به آدم شور و امید زندگی می داد.
بوی تند دریا شاید زیاد خوشایند نبود ولی بهم حس رهایی خاصی رو القا می کرد.
از ساحل خیلی دور شده بودیم و تا جایی که چشم کار می کرد آب بود و آب...
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از هوای تازه کردم.
بوی قرمه سبزی همه جارو گرفته بود.
تازه موقعیتم رو درک کردم.
وسط دریا!قرمه سبزی!
راستی که چقدر گرسنم بود. چشمام برقی زدن و به سمت آشپزخونه ی دنج کشتی رفتم.
مرد تقریبا جوونی که یک پیش بند بسته بود، پشت به من جلوی اجاق گاز ایستاده بود و از حرکات دستش می تونستم بفهمم داره چیزی رو هم میزنه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-هوم...چه بوی خوبی
مرد برگشت و لبخند پر رنگی بهم زد.
با دیدنش تعجب کردم. خیلی جوون بود. راستش وقتی راننده مهبد راجب آشپز گفته بود، من توی ذهنم یه مرد چاق و قد کوتاه رو با یه پیش بند قرمز که به کمرش بسته تصور کرده بودم ولی این آشپز یه مرد جوون تقریبا بیست و پنج_شیش ساله...قد بلند و خوش تیپ بود.
با این فکر ریز خندیدم و با دوتا سرفه مصلحتی دوباره به حالت اول برگشتم.
-خسته نباشد.
romangram.com | @romangram_com