#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_9

هوای خونه خیلی سنگین بود. دلشوره داشتم و انگار از چیزی میترسیدم.

نفس عمیقی کشیدم. هوای بوی وحشت می داد.

ناگهان کل خونه به رنگ قرمز در اومد.

یه مرد غریبه که چهره ی ترسناکی داشت و بین زمین و هوا معلق بود، از در خونه اومد تو...

صدای خنده های بلندش توی سرم اکو می شد و لرزه به تنم می انداخت.

چشم های آتشینش به من خیره شده بود و لبخند چندش آورش به قلبم نیزه هایی از وحست و هراس پرتاب می کرد.

دستش رو بالا آورد و به من اشاره کرد.

خنده های بلند شیطانیش تبدیل به قهقه های عذاب آور شد و محو شد.

نفس هام تند شده بود و از ترس حالت تهوع داشتم.

با احساس چیز لزج و چندش آوری که بین پاهام در جریان بود به پایین نگاه کردم.

کف اتاق قرمز شده بود.

خون! کف خونه پر از خون بود.

وحشت زده جیغ بنفشی کشیدم و از خواب پریدم.

نفس نفس می زدم و اشک هام روی گونم می غلطیدن...

در باز شد و چهره ی نگران عمو شهروین و پشت سرش نیاسان، خاله ملورین و آرمیس نمایان شد.

دست و پاهام می لرزید و حالت تهوع داشتم.

عمو شهروین با نگرانی اومد توی اتاق که دیگه طاقت نیاوردم. از تخت پایین پریدم و به سمت دستشویی دویدم.

کل محتویات معدم رو بالا آوردم.


romangram.com | @romangram_com