#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_10

حس اون خون ها امگار توی خواب نبود. خیلی واقعی بود.

با ترس به پاهام نگاه کردم.

قرمز بود!

از ترس جیغ کشیدم.

عموشهروین با مشت به در می زد و ازم می خواست در رو باز کنم ولی انقدر وحشت زده بودم که حتی نمی تونستم تکون بخورم.

بلاخره به خودم اومدم و با چشم های اشکی در رو باز کردم.

عمو شهروین نفس نفس می زد و خیلی نگران بود.

خاله ملورین با نگرانی- چی شده نیسا؟

با دست های لرزون به پاهام اشاره کردم.

به پاهام نگاه کردم.

اثری از خون نبود!

سرم گیج رفت و در حال افتادن بودم که یه نفر مانعم شد.

اخرین چیزی که دیدم چشم های نگران عمو شهروین بود و بعد سیاهی مطلق!

با احساس سوزشی توی دستم از خواب بیدار شدم.

توی اتام بودم و سوزن سُرم توی دستم خودنمایی می کرد.

سُرم بالای سرم آویزون بود و قطره های آب یکی یکی چکه می کردن، از توی شیلنگ باریک عبور می کردن و پر تکاپو به بدن خستم تزریق می شدن.

اتفاقات دیشب یکی یکی یادم اومد.

خودمم نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده بود.


romangram.com | @romangram_com