#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_8
-چشم قربان.
خواستم برم اماده بشم که صدای شاکیِ آرنیکا رو از پشت سرم شنیدم.
آرنیکا-پس من چی؟
چرخیدم و بهش نگاه کردم که دستاش رو به کمرش زد و گفت:
-بابا اقا من چند بار بهت گفتم برای من بستنی توت فرگنی بخل هی دفتی باشه فلدا سرما خولدی...بعد به من اشاره کرد و گفت: حالا میخوای بلا این تانوم(خانوم) بستنی بخلی؟ نمیگی دختل نازی مثل منم دلش بستنی توت فرگنی میخواد؟
با این حرفش بلند زدیم زیر خنده. عاشق شیرین زبونیاش بودم. خاله ملورین از پیشخوان آشپزخونه به ما نگاه کرد و با خنده گفت:
-آرنیکا، مامان باز که تو شاکی شدی دخملم.
آرنیکا- از این بابا اقا بپرس همش بلا همه بستنی توت فرگنی میخله برا من نه
دیگه طاقت نیاورم، به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
-نیسا فدای تو بشه وروجک اصلا بستنی منم مال تو
گونم رو ناز کرد و گفت:
-نه تو مهلبونی دوناه دالی بستنیت بلا خودت
محکم بوسیدمش و با خنده به سمت اتاقم رفتم. اون روزعموشهروی؛ من، آرنیکا و آرتان رو بیرون برد و واسه ی هممون بستنی خرید. درسته دیگه بزرگ شدم ولی بستنی هایی که عمو شهروین بخره یه چیز دیگست.
توی ویلای عمو شهروین بودم.
خاله ملورین لباس عروس تنش بود و با عمو شهروین توی نور کم خونه درحال رقصیدن بود.
گوشه ای ایستاده بودم و با لبخند نگاهشون می کردم.
خاله آبدیس و شوهرش عمو وهرام هم بودن. نیاسان دوربین کوچیکی توی دستش بود و با لبخند فیلم می گرفت.
آرمیس آروم دست می زد و بهشون زل زده بود.
romangram.com | @romangram_com