#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_89

از صندوق چمدون مشکی کوچیک تر از چمدون من رو بیرون آورد.

از ماشین پیاده شدم و به سختی اون چمدون بزرگ رو پایین گذاشتم.

در رو بستم و منتظر بودم مهبد مثل یه مرد جنتلمن بیاد و چمدون من رو هم بگیره ولی بی توجه راهش رو کشید و رفت.

(زرشک!خاک تو سرش این کلا هیچی حالیش نیست بیخیالش/برای یک بار هم که شده حرف درست رو زدی جناب وجدان.)

به سختی چمدون رو دنبال خودم روی زمین می کشیدم.

وقتی وارد سالن انتظار شدیم یه مرد کت و شلواری و خیلی شیک به سمتمون اومد و بعد یه بسته به مهبد داد.

توی بسته پاسپورت واسه من بود.

با تعجب به مهبد زل زدم.

مهبد-چیه؟نکنه یادت رفته که من مهبد تابانم؟

(ایش چقدر هم به خودش مینازه پسره ی خودشیفته)

پوفی کشیدم و دوباره چمدونم رو دنبال خودم کشیدم.

وقتی سوار هواپیماشدیم، بشمار سه خوابم برد.

خوب الکی که نبود از صبح همش خرید می کردم. خسته بودم و پاهام کز کز می کرد.

با صدای مهماندار که فرودمون رو به خاک دوبی اعلام می کرد از خواب پریدم.

جالب بود که الان فهمیدم کجا اومدیم.

بعد از کلی دردسر و کارهای کلیشه ای از فرودگاه بیرون اومدیم.

خمیازه ای کشیدم و به بدنم کش و قوس دادم. مهبد به سمت یه ماشین مشکی خیلی خوشگل که اون طرف خیابون پارک شده بود رفت.

یه مرد که انگار راننده اون ماشین بود،خیلی رسمی و با احترام بهمون خوش آمد گفت.


romangram.com | @romangram_com