#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_88

مهبد-آره

-ولی تاجایی که من می دونم تو یه هواپیمای شخصی داری

مهبد-آره دارم ولی یه مدت به خلبان مرخصی دادم و اونم الان اینجا نیست و رفته جنوب برای دیدن خانواده ی همسرش

-آهان

مهبد انگار چیزی یادش اومده باشه ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و از ماشین پیدا شد. به مت صندوق عقب رفت و از توش به چمدون بزرگ بیرون آورد.

چمدون رو به همراه همه ی خریدهام صندلی عقب ماشین گذاشت و خودش جلو نشست.

قبلا از روشن کردن ماشین به عقب اشاره کرد و گفت:

-پاشو برو عقب و تا وقتی می رسیم اونا رو بچین تو چمدون

-چرا؟

مهبد-به نظرت با اون همه پاکت میتونیم راه بریم؟

-اهان راست میگی

توی جام چرخیدم و از همون جا رفتم صندلی عقب.

مهبد-خیلی تنبلی

زبونم رو واسش درآوردم و شروع کردم به چیدن وسایلم توی چمدون...

وقتی همه چیز رو چیدم، دیگه رسیده بودیم.

با نگاه به ورودی فرودگاه چیزی یادم اومد و تندی رو به مهبد کردم.

-من که پاسپورت رو نیاوردم

یه ابروش رو بالا انداخت و از ماشین پیاده شد.


romangram.com | @romangram_com