#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_87
-چقدر میتونم توی اون جزیره قایم بشم؟تا اخر عمرم که نمیتونم.
مهبد-بستگی به خودت داره که کی توجهش رو جلب کنی و اعتمادش رو به دست بیاری تا وجودتو از شیطان و نیروهاش پاک کنه؟
-اون کیه؟
مهبد-خودت میفهمی،عجله نکن.
مرکز خرید رو که دیدم، چشم هام برقی زد.
این یه واقعیته که خرید واسه ی خانوم ها مثل یه مسکن واقعا قویه...
با دیدن اون همه مغازه ی رنگارنگ کلا از موضوعات گذشته یادم رفت.
با مهبد به سمت مرکز خرید رفتیم و کلی خرید کردم.
پول مفتی بود پس تا تونستم لباس و خرت و پرت خریدم. چیزایی خریدم که اصلا لازم نداشتم حتی لباس شب و لباس مجلسی...مهبد تعجب کرده بود.
باخودم گفتم بابا این عین خیالش نیست. چرا باید این خریدها واسش مهم باشه اون یه وارثه که کل ارثیه پدرش بهش رسیده...
توی تهران کسی نبود که اون و خانوادش رو نشناسه. مهبد تابان، تنها پسر اسفندیار تابان که دوتا کارخونه ی بزرگ داشتن...مردم می گفتن اونا خانواده ی عجیبی داشتن و یه جورایی منزوی بودن و با همه متفاوت، بعضی ها می گفتن این خانواده از خانواده های سلطنتی هستن و خونشون پر از عطیقه جاتی هستش که از اجدادشون واسشون مونده...
حواشی زیادی داشتن ولی طی یه اتفاق خیلی مرموز توی جنگل مادر و پدر مهبد توسط حیوون های درنده تیکه پاره میشن و حتی جسدشون هم پیدا نمیشه فقط از د ان ای خونی که روی زمین ریخته بوده تشخیص دادن که اون خون مادر و پدر مهبد بوده...
از اون روز به بعد خاله ی مهبد که از شوهرش جدا شده بوده،مهبد رو مثل بچه ی خودش بزرگ میکنه و خودش رو وقف مهبد می کنه. راستی که مهبد عجب سرگذشت پر پیچ وخمی داشته...
با صدای سرفه مصلحتی مهبد به خودم اومدم و سوار ماشین شدم.
مهبد با سرعت بالا می روند،انگار خیلی عجله داشت.
-چرا انقد تند میری؟
مهبد-اگه دیر بریم به پرواز نمی رسیم.
-پرواز؟
romangram.com | @romangram_com