#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_83

حس کردم جلوی خندش رو گرفت و سوار شد.

با اولین استارت موتور روشن شد. بند کیف رو توی مچ دستم انداختم و باذوق سوار موتور شدم. بقیه دختر هارو نمیدونم ولی من به شدت عاشق موتور سواری بودم.

اول که راه افتاد سرعتش کم بود و سعی می کردم فاصلم رو باهاش حفظ کنم ولی یکم بعد کم کم، سرعتش بیشتر شد. راه ناهموار و خاکی بود و از لای درخت های بلند و تنومد رد می شدیم.

یکم که سرعتش بیشتر شد، ترسیده دست هام رو دور شکمش حلقه کردم، سرم رو روی پشتش گذاشتم و چشم هام رو بستم.

صدای موزون تپش قلبش رو می شنیدم و حس می کردم. ولی چرا قلبش انقد بی قرار بود. راستش خودم هم دست کمی ازش نداشتم.

نسیم سردی به پوست دست و صورتم می خوردم و شالم روی شونم افتاده بود.

چشم هام رو باز کردم. از لا به لای درخت ها که می گذشتیم حس می کردم، تموم درخت ها با ما همراه شدن و می دون...راستی که زندیگیشون چقدر پر از درد بود. چرا انقد بهشون احساس نزدیکی می کردم. از وقتی یادمه عاشق طبیعت و دریا بودم. کششی که نسبت بهشون داشتم فوق العاده بود.

حسی که بهشون داشتم مثل حس دوتا دوست قدیمی و صمیمی بود.

انگار پیوندی بینمون وجود داشت، پیوندی که از هم گسستنی نبود!

سرعت مهبد کم و کم تر شد و بلاخره توقف کرد.

هرکاری کردم نتونستم جلومون رو ببینم...

حرصم گرفت، دست هام رو از دورش باز کردم و سرم رو به سختی از بین دست و بدنش بیرون بردم و آروم پرسیدم:

-رسیدیم؟

با چشم های گشاد شده به صورتم که از بین دستش بیرون زده بود زل زد و یهو زد زیر خنده...

تازه متوجه موقعیتم شدم و فورا از موتور پایین پریدم.

خودم هم از این حرکتم خندم گرفته بود.

مهبد در حالی که سعی می کرد خندش رو قورت بده به روبه روش اشاره کرد.

مهبد- اونجا رو ببین...


romangram.com | @romangram_com