#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_81

معنی حرفش رو نمی فهمیدم ولی زیاد هم واسم مهم نبود. به هرحال تصمیم گرفته بودم، تا واقعیت رو راجب خانواده و گذشتم نفهمیدم، پیششون برنگردم.

چه فرقی می کرد کجا برم و چیکار کنم. مهم این بود که دیگه حتی به خودم هم اعتمادی نداشتم. احساس می کردم زندگیم پوچ و بی معنی شده...

به سمت اتاقم رفتم و همون یک دست لباس اضافه ام رو توی کولم گذاشتم. کولم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

مهم نبود کجا میرم مهم این بود که از دست این اتاق گرفته و عذاب آور راحت می شدم.

پوفی کشیدم و روی کاناپه نشستم.

یکم بعد مهبد درحالی که ابروهاش طبق معمول توی هم گره خورده و یه کوله ی مشکی و یه کیف لپ تاپ توی دستش بود، از اتاقش بیرون اومد.

بدون گفتن کلمه ای ازجام بلند شدم و به سمت درخروجی رفتم.

هوای بیرون کلبه خیلی صاف بود و خورشید با اون پرتوهای طلاییش از لابه لای شاخه های رقصنده ی درخت ها خودنمایی می کرد و نور بی حد و مرزش رو به رخ برگ های سبز و مغرور درخت ها می کشید.

شاید تموم سعیش رو می کرد تا هرچه زودتر رنگ زیبای طلاییش رو به تن خسته ی برگ ها تزریق کنه... نمی دونست بین این همه برگ طلایی زیبا یکیشون میتونه خاص بشه و تنش پر بشه از قرمزیی که از آتیش سوزنده و سرکش هدیه گرفته...

خیلی خوب می تونستم اون برگ تنها و قرمز رنگ رو تصور کنم...خیلی خوب میتونستم خستگی تنش رو درک کنم.

راستی که اون برگ قرمز رنگ چقدر شبیه من بود!

با صدای مهبد از افکارم پرت شدم بیرون...

مهبد- بیا اینجا

به سمتش رفتم و باهم به پشت کلبه رفتیم.

درست پشت کلبه یه در کوچیک بود مثل به انباری...

مهبد کیف و کولش رو به من داد و در رو باز کرد. انتظار داشتم با یه انباری پر از خرت و پرت روبه رو بشم ولی در کمال تعجب یه موتور خیلی شیک اونجا بود.

با اخم بهش نگاه کردم که ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو به نشونه ی چی شده تکون داد.

-این همه مدت این اینجا بوده و ما تموم راه رو پیاده کز می کردیم؟


romangram.com | @romangram_com