#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_80

وحشت زده یک قدم عقب رفتم که بهم زل زد.

هرکاری کردم نیروهام کار نمی کرد.

چاره ای نداشتم پس با ترس و لرز به سمتش رفتم و روی پشتش نشستم.

باسرعت می دوید، انگار از چیزی فرار می کرد.

نمی فهمیدم چی شده که دیگه برای گرفتن انتقام تحریکم نمی کنه، اتفاقی افتاده بود که من نمی دونستم و این به شدت عذابم می داد.

مهبد جلوی کلبه ایستاد.

باحرص از پشتش پایین پریدم و درحالی که پاهام رو از خشم به شدت به زمین می کوبیدم، به سمت کلبه رفتم.

مهبد تبدیل شد و دنبالم اومد.

در کلبه رو باز کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که بازوم رو توی دستش گرفت.

سرم رو فورا چرخوندم و با قیافه ی برزخیم بهش زل زدم.

چشم هام رو بستم ونفس عمیقی کشیدم تا یکم آروم بشم.

مهبد-وسایلت رو جمع کن، از اینجا میریم.

با چشم های گشاد شده بهش زل زدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:

-کجا!؟

-یه جایی که شایان هیچ وقت نتونه پیدامون کنه...اون ور دنیا

این رو گفت و به عادت همیشگیش بدون گوش کردم ب حرف هام و حتی توضیح کوتاهی به سمت اتاقش رفت.

مات و مبهوت سرجام ایستاده بودم.

هضم حرف های مهبد واسم واقعا سخت بود.


romangram.com | @romangram_com