#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_79
-چی!؟
مهبد-گفتم نمیریم
با عصبانیت و ابرو های درهم به چشم هاش خیره شدم.
-یعنی چی...من میخوام انتقام بگیرم.
من رو از خودش جدا کرد و از جاش بلند شد.
بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.
روبه روش ایستادم.
-جواب من رو بده...
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
دستم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم.
مهبد عصبی دوباره دستم رو گرفت که دستم رو مشت کردم و دست هام مثل آتیش داغ و سوزنده شد.
انگار دستش سوخت چون فورا دستم رو ول کرد.
-من باتو جایی نمیام.
با چهره ای عصبانی که ترس به دلم می انداخت از لای دندون های قفل شدش گفت:
-وقتی تبدیل شدم پشتم بشین
این رو گفت و فورا تبدیل شد.
بهم زل زد. چشم هاش دیگه معصوم و آروم نبود، به جاش پربود از خشم و عصبانیت...
با چشم هاش داشت بهم می فهموند بشینم پشتش ...سرم رو به نشونه ی نمیشینم تند تند به طرفین تکون دادم که غرش عصبیی توی صورتم کرد.
romangram.com | @romangram_com