#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_78
رفتار و حرکات مهبد واقعا واسم غیرقابل درک بود.
توی آغوشش که بودم، حس می کردم حصار امن دست هاش من رو از هر آسیبی حفظ میکنه...
تو این چندوقت فقط عذابم داد ولی انگار امشب میخواست جبران کنه. درسته به زبون نمی آورد ولی چشم های مغرورش پر بود از تاسف به خاطر رفتارش...
هردومون سکوت کرده بودیم و انگار نمی خواستیم زمان بگذره، آرامشی که توی آغوشش داشتم رو هیچوقت، هیچ جایی، نداشتم.
چشم هام گرم شدن و داشت خوابم می برد که زمزمش رو شنیدم و بعدش خوابم برد.
-این بوی یاس آخرش من رو دیوونه می کنه...
چشم هام رو که باز کردم، اولین چیزی که دیدم، چهره ی آروم مهبد بود.
دست هاش دورم حلقه شده بودو چشم هاش رو بسته بود. به چهرش زل زدم.
خیلی آروم بود. این مرد مغرور با این چهره ی مهربون چطور می تونست انقد سنگدل باشه...چرا سعی میکنه خودش رو بی تفاوت و سنگدل جلوه بده؟
دستم رو توی موهای نرمش فرو بردم.
رشته ی کوچیک موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار زدم و آروم صداش زدم.
-مهبد
لای چشم هاش رو باز کرد و با چشم های خمار شدش بهم زل زد.
-پاشو باید بریم.
بی حرکت بهم زل زده بود.
دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم و خواستم ازش جداشم که بیشتر به خودش فشردم.
مهبد- نه جایی نمیریم
با چشم های گشاد شده بهش زل زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com