#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_77
کینه و تنفر توی دلم شعله می کشید و به تنها چیزی که فکر می کردم، گذشتم بود اما هربار به یه کوچه ی بن بست و خالی از سکنه می رسیدم ذهنم خالی بود، هیچی یادم نمی اومد.
هروقتت بهش فکر می کردم عصبانیت و خشم بیشتر و بیشتر توی وجودم رخنه می کرد.
سرد شدن هوا باعث شد به خودم بیام وشونه هام رو بغل کنم. سرجام ایستادم.
مهبد- بهتره شب رو همینجا بمونیم.
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت درخت بزرگی رفتم و زیرش نشستم.
مهبد از اطراف یکم چوب پیدا کرد و آتیش درست کرد ولی لباسم کم بود و اصلا گرم نمی شدم و از سرما می لرزیدم.
مهبد نیم نگاهی بهم کردم و ازجاش بلندشد.
تبدیل شد و به سمتم اومد. از دندون ها و اون چشم های براقش ترسیدم و بیشتر به سمت درخت خزیدم.
آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.
با پنجه های قدرتمندش، من رو به سمت خودش کشید.
باورم نمی شد. حتی فکرش رو هم نمی کردم روزی توی بغل یه گرگ باشم.
دمای بدنم کم کم ثابت شد و احساس سرما کمتر شد.
به چشم های خاکستری رنگش زل زدم.
چشم های وحشیش خیلی آروم بود، درست مثل چشم های معصوم بچه ای که نمیتونه حرف بزنه و با چشم هاش میخواد به مادرش چیزی رو بفهمونه...
نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست و تبدیل شد.
هنوز به چشم هاش زل زده بودم.
دستاش رو دورم حلقه کرد، سرش رو توی موهام فرو کرد و نفس عمیق می کشید.
قلبم به شدت به قفسه ی سینم می کوبید.
romangram.com | @romangram_com