#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_76
تقریبا یک ساعت بود که پیاده روی می کردیم.
سکوت سهمگینی بینمون بود.
یه لحظه صدای خش خش ظریفی رو از پشت سرم شنیدم.
بی اختیار دستم رو به شدت به به پشت سرم گرفتم و نیزه ای آتشین از کف دستم بیرون زد.
نیزه به سرعت جلو رفت و توی پای گوزنی که پشت سرم چند متر دورتر بود فرو رفت.
گوزن روی زمین افتاد.
جلوتر رفتم و بالای سرش ایستادم.
مظلومانه بهم زل زده بود.
نگاه خشک و بی روحی بهش کردم.
نشستم و دستم رو روی بدنش کشیدم.
دستم رو روی شکمش فشار دادم.
شعله های آتیش از دستم زبونه کشید.
صدای ناله ی غم انگیزگوزن و خنده ی های یخی من سکوت فضا رو شکست و لحظه ای بعد گوزن جلوی چشم هام تبدیل به یک تل خاکستر شد.
از جام بلند شدم و چرخیدم.
مهبد، مات و مبهوت و با دهن باز شده بهم خیره شده بود.
بی اعتنا از کنارش رد شدم و دوباره شروع کردم به قدم زدن.
چند قدم که دور شدم، صدای پای مهبد رو شنیدم که انگار از شُک در اومده بود و داشت به سمتم می اومد.
حرکات و رفتارم واسه خودم عجیب بود. انگار یکی دیگه داشت کنترلم می کرد.
romangram.com | @romangram_com